چهارشنبه, ۱۷ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۳۱

پدرم مرد مهربانی بود

مثل پروانه­ ها پر از لبخند

اهل باران جنگل گیلان،

زاده برف قله الوند

غنچه­ها توی برق چشمانش

روزها آفتاب می­خوردند

بادها در مسیر موهایش

دائماً پیچ و تاب می­خوردند

پدرم مثل چشمه عادت داشت

با حضورش به سنگ جان بدهد

دل او را دوباره نرم کند

زندگی را به او نشان بدهد

در نگاهش غمی مسلم بود

روی چشمش همیشه شبنم بود

صبر و رنجش زیاد بود آن مرد،

گفته‌ها وگلایه­اش کم بود

حرف جبران نمی­کند غم را،

انتظار و عذاب آدم را

کی درختی که از ثمر دور است

درک کرده است باغ خرم را؟

پدرم روزگار سختی داشت

سال­ها بعد از انقلابی سرخ

پدرم مي‌نوشت اسمش را

بی صدا در دل کتابی سرخ

خس خس سرفه­های خونینش

پاس­دار قداست دین بود

مبدأ راه او قیام حسین،

مقصدش اقتدار آیین بود

پدرم از وطن حمایت کرد

سادگی را به حق رعایت کرد

آسمان و ستاره را بیدار،

ماه خاموش را هدایت کرد

پدرم بی­نظیر بود و بزرگ،

جنگ او را بزرگ­تر هم کرد

از فراسوی لحظه‌ها رد شد

از سکوت زمان نشد دلسرد

راز آرامشش صداقت بود

بین او با خدا رفاقت بود

او پر از اشتیاق بود و امید،

او خودش شرح بی­نهایت بود

روح او پاک و آفتابی بود،

زاده آسمان آبی بود

پدرم با خلیج نسبت داشت

عاشق بیکران آبی بود

در دفاع از خلیج جرئت داشت

قدر یک انفجار فرصت داشت

زندگانی برای او اما،

کمتر از آب و خاک حرمت داشت

پاسداری وظیفه او بود

با تمام توان مصمم بود

پیروی از امام عصر خودش

باوری ممکن و مسلم بود

توی جیبش همیشه عکسی بود

عکس یک مرد مؤمن و آرام

روی لبهاش طرح لبخندی

نقش بسته فقط به یاد امام

آزاده سالمی

مبع: چشمه آیینه

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده