روایت غواصان غیور لشکر 32 انصار الحسین (ع) در عملیات کربلای 4
چهارشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۷ ساعت ۰۷:۳۰
"غواص ها بوی نعنا می دهند" چشم اندازی است به بصیرت ۷۲ غواص کربلای اروند. روایت این حماسه دقیقا منطبق با واقعیتی است که در شامگاه چهارم دی ماه سال ۶۵ در منطقه عملیاتی کربلای ۴ اتفاق افتاد. این داستانواره برگرفته ای از خاطرات بازماندگان این حماسه عاشورایی است. فرمانده گردان غواصی گردان جعفر طیار برادر جانباز کریم مطهری، جانشین گردان برادر آزاده حاج محسن جامع بزرگ، همرزم صبور و آزاده حمید تاجدوزیان و سه تن از یادگاران بازگشته از اسارت گردان غواصی لشکر انصارالحسین. به همت "حمید حسام"

بلندگوی تبلیغات زمین و آسمان را گذاشته بود روی سرش و به بچه‌ها می‌گفت صبحگاه است و باید هرچه سریعتر بیایند جلوی محوطه گردان به خط شوند.

چند دقیقه بیشتر طول نکشید که بچه ها مثل مور و ملخ آمدند جمع شدند و قاری هم کلامی از قران خواند و نوبت کریم شد که یک سر و گردن بلندتر از همه بود و از آخر ستون تسبیح به دست آمد بلندگوی دستی را از امیر طلایی گرفت. مقدمه چید و گفت فرصت مغتنمی است که بچه‌ها را با من آشنا کند.

از بس هندوانه زیر بغلم گذاشت و چه و چه گفت و گفت از حسن عنایت فرمانده لشکر متشکر است که مرا از اطلاعات عملیات و غواصی منتقل کرده شرمنده شدم و سرم را پایین انداختم و زیر چشمی به دست بغل دستیم نگاه کردم. به انگشت کوچکش و انگشتر عقیقش و حس کردم که آشناست و زیر لب گفتم باز هم نادر و زیر چشمی نگاهش کردم و لبخند زدم و منتظر لبخند شدم اما نه تا آن حد که بشنوم بعد از لبخند به من بگوید خوش آمدی.

حالا نگو کریم دارد مرا صدا می کند و می گوید از حاج محسن تقاضا می‌کنم که برای...

دست نادر را به مهر فشردم و بلند شدم. لبخند هم زدم و احساس کردم صورتم از آن همه نگاه‌های متعجب و پرسان گر گرفته است.

رفتم بلندگو را از کریم گرفتم و حرفم را با حرفی از مولای خودم علی شروع کردم و شعری از علامه طباطبایی که: من خس بی سر و پایم که به سیل افتادم/ او که میرفت مرا هم به دل دریا برد.

از محبت آنها و کریم و فرمانده لشکر هم تشکر کردم و اینکه من فقط معلم غواصی هم و نه این چیزهایی که کریم گفت می خواستم به حرفهایم بعد بدهم و بگویم غواصی یعنی غوطه خوردن در اقیانوس معرفت خدا که دیدم این کوه و آن نیزارها و غارها و این بچه ها و خلوتشان خیلی زودتر از من به این چیزها رسیده‌اند.

طاقت نیاوردم اشاره به اینها هم کردم و دیشب و از اشک ها گفتم که عجیب قیمتیند و باید قدرش را بدانند و اعتراف کردم که من شاگرد آنها هستم نه آنها شاگرد من.

نفس که تازه کردم دیدم سرها همه پایین است و لهجه من خیلی زود صمیمی شان کرده و رفتن توی لاک خودشان. نفس عمیق کشیدم و گره به ابروهایم زدم و صدایم را کلفت کردم و گفتم از جلو... نظام.

همه مثل فنر از جا پریدن و با چشم های گرد شده و ناباور خیره شدن به دهان من که چه می خواهم بگویم گفتم مثل اینکه شما ها راستی راستی باورتان شده ما شاگردتان هستم حالا که اینطور شد همین الان همه بدون استثنا ظرف ۴ دقیقه میپرید می‌روید توی آب و یک نی بلند می‌کنید و سوارش می‌شوید می آید اینجا مفهوم است؟

همه با هم گفتند بله و دویدند.

کریم هم دوید و غبار غلیظی از خودشان جا گذاشتند. هر کس به طرفی رفت و بعد فریاد کشان و در صدای شلیک آب نیز سوار دویدند آمدند سر جای اولشان.

شور و هیجان تمام نگاه‌ها را پر کرده بود همراه با خنده و نگاه‌های دزدیده از من. به ثانیه شمار کرنومترن نگاه کردم هنوز تا دقیقه چهارم چند ثانیه مانده بود و دو ستون دونفری تا آخر منتظر فرمان بعدی من بودند.

فریاد زدم از ردیف عقب رو به جلو بشمار یک.

نفر آخر گفت یکو بعدی و بعدی تا ۳۵ ستون اول تمام شد و ستون دوم شروع کرد ۳۶ تا به ۷۰ رسید فقط من مانده بودم و کریم.

کریم پیش دستی کرد. سکوت را شکست. فریاد زد ۷۱ و سکوتی عجیب در صبحگاه افتاد احساس کردم همه نگاه‌ها به من است گرمم شد. نه البته از گرما. از آن نگاه ها و نفسی که در سینه ام حبس شده بود و صدایی که سعی کردم از همه بلندتر باشد و از بغضی که در صدایم افتاد از گفتن ۷۲.

این عدد همه مان را ساکت کرد و بعضی نگاه ها را به طرف هم کشاند و لبخندها را مردد و سکوت را غلیظ تر و عجیب تر و ملموس‌تر. طوری که احساس کردم باید چیزی بگویم و گرنه ممکن است این سکوت بغض یا چیز دیگری شود اما نتوانستم.

من آن روز آن ساعت آن لحظه به خدای حسین قسم هیچ چیز نتوانستم بگویم اگر می گفتم دیگر نمی توانستم توی چشم نیرو‌ها نگاه کنم و دستورشان بدهم.

همینطور نگاهشان می کردم

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده