خاطرات پدر شهید یونس مظهر صفاری
شنبه, ۰۳ شهريور ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۱۶
در هنگام تبعید، یک افسر به او گفته بود که آقا سربازان شما چه کسانی هستند. امام گفته بود، سربازان من اکنون در گهواره و کوچه ها هستند و اکنون ما همان سربازان کوچک انقلاب هستیم.
سرباز کوچک امام


نوید شاهد آذربایجان غربی: پاسدار شهيد «يونس مظهر صفاري» در پائيز سال 1342 در ارومیه ديده به جهان گشود. تا پایان دوره راهنمائي درس خواند. دوران انقلاب با آن كه بيش از 15 سال نداشت در تمام تظاهرات و جريان حمله مزدوران شاه به مسجد اعظم اروميه فعالانه شركت مي‎نمود. بعد از انقلاب با عشق وارد سپاه پاسداران شده و در اكثر درگيري‌هاي منطقه شركت می کرد که سرانجام در پایگاه حکی  شهر سیلوانا در پاكسازي مظاهر كورانا، دلاورانه مبارزه کرد و نهایتا توسط عناصر انقلاب اسير و بعد از تحمل شكنجه‎هاي زياد در دوم شهریور سال 61 به كاروان شهيدان انقلاب پيوست.


با عرض سلام به روح پر فتوح رهبر کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام و روح شهیدان که کمر استکبار را به خاک مالیدند
 سلام بر فلح المبین و سلام بر طریق القدس و سلام بر بیت المقدس که در هر کدام از این عملیاتها 50 تیپ از نیروهای صدام به هلاکت رسیدند. 
سلام به خون شهیدان و ملت ایران و ملت آذربایجان غربی بخصوص شهرستان ارومیه که در طول جنگ سختی های فراوانی را دیده و تحمل کردند و فرزندانشان به جبهه رفتند.
سلام بر رزمندگانی که خرمشهر را آزاد کردند و کمر استکبار شکسته شد و دیگر نتوانست به صدام کمک کند. 
و سلام و درود بر شهدای کردستان و فکه که پسرم «یونس» در آنجا ناجوانمردانه به شهادت رسید و پسر دیگرم عادل صفاری که به عنوان جانباز، تقدیم این انقلاب کردیم. 


ما سربازان کوچک انقلاب هستیم
 
فرزندان من از همان اوایل انقلاب فعالیت داشتند. در آن زمان بیشتر در مسجد اعظم بودند و با عوامل شاه مخالف و مبارزه می کردند. یک شب دیدم که یونس و عادل با لباس گلی به خانه آمدند، گفتم چرا این طوری، گفتند اعلامیه پخش می کردیم و شعار می نوشتیم که مامورین رژیم متوجه شدند و ما به زور توانستیم از معرکه جان سالم به در ببریم. به آنها گفتم که سن شما کم است، کمی بیشتر احتیاط کنید، گفتند به کوچکی نیست که ما سربازان کوچک امام خمینی(ره) هستیم، گفتند مگر این سخن امام را نشنیده بودی که در هنگام تبعید، یک افسر به او گفته بود که آقا سربازان شما چه کسانی هستند. امام گفته بود، سربازان من اکنون در گهواره و کوچه ها هستند و اکنون ما همان سربازان کوچک انقلاب هستیم.
 بعد از پیروزی انقلاب، رفته رفته جنگ تحمیلی آغاز شد. جنگ کردستان، جنگ عراق که آنموقع به سن 16 و 17 سالگی قدم گذاشته بودند. پسرم یونس در حین آموزش از ناحیه پا آسیب دید، و با آن آسیب دیدگی و در حالیکه هنوز کاملا خوب نشده بود، به عملیات کربلای 5 رفت.  سپس به همراه برادرم بهمن صفاری- عموی یونس_ که مدیر کل گمرک استان بود، به مدت سه ماه به همراه گروه شهید چمران در دهلاویه با دشمن نبرد کرده و به منطقه فاو رفتند. 
یونس قبل از شهادت در سپاه پاسداران بود. من به او می گفتم پسرم تو صنعت کاری و به سپاه نرو، تو کوچک هستی، ما بزرگترها هستیم و پشتیبان ولایتیم اما او همچنان بخاطر عشق و اراده ای که به امام داشت، به فعالیتهایش ادامه می داد تا اینکه یک روز آمد و گفت من به استخدام سپاه در آمدم، گفت اگر ما به جبهه ها نرویم، پس چه کسانی باید بروند، آنچنان محکم و راسخ این حرفش را گفت که نتوانستم دلیلی برای نرفتنش بیاورم. 
سالها عاشقانه در سپاه فعالیت کرد و نگهبانی و پاسداری داد. آن هنگام با ماشین می آمد خانه و می گفت مادر دم دست چیزی برای رزمنده ها داری بده، ببرم که مادرش نیز هیچ وقت او را دست خالی برنمی گرداند. روزها سپری می شد و تنها دلخوشیم این بود که حداقل به مناطق جنگی و خط مقدم نمی رود اما این دلخوشی مدت زیادی دوام نداشت و آنها به خرمشهر اعزام شدند. 
رفتند برای آزادی خرمشهر، و بعد از سه روز خرمشهر آزاد شد و مردم ایران غرق در شادی بودند و در شهر ما هم جشن بود. با خودم گفتم چه حیف شد که یونس با موتورش در ارومیه نیست، او بسیار موتور سوار ماهری بود، شب هنگام وقتی به خانه آمدم، مادرش گفت یونس و همراهانش آمده اند و یونس موتور را برداشته و رفته به کردستان. اینها پشتیبان و آتش توپخانه ای نداشتند و بسیاری از تجهیزات دیگر که از بین اینها به تعداد 14 نفر در منطقه به کمین افراد گروهک ضد انقلاب گرفتار می شوند. افرادی همچون آقایان بخشی، کامیار و یونس و غیره که آنها را در گندمزار به شهادت می رسانند. 

سرباز کوچک امام

یونس در اسارت 
پسرم «عادل» آن طور که نقل می کند، فرمانده اکراد بنام احمد منٌان که بعدا به درک واصل شد به یونس می گوید تو یک بچه ای، برگرد عقب و سیگار را به چشم امامت فرو ببر، تو مورد بخشش قرار می گیری که یونس در جواب او آب دهان انداخته و می گوید تو زیاد صحبت کردی و حرفهایت زیادی بود، من نه بچه ام نه عقب بر می گردم؛ که منان او را از گروه جدا ساخته و بطور فجیعی به شهادت می رساند.

ورود ممنوع
یونس جوانی از جان گذشته و نترس بود، و می گفت باید از جان گذشت و از مملکت دفاع کرد این مملکت ولایت و امام زمان می باشد و باید خدمت کنیم. بعد از شهادتش شبی به خوابم آمد و من دیدیم در یک قلعه هستم که مقابلش باغ بزرگی است، من از باغ وقتی می خواستم رد شوم یک نفر مأمور گفت ممنوع می باشد، برو و برگرد، گفتم روی چشم، در این حال یونس از باغ به طرفم دوید و گفت به او اجازه بدهید برگردد، داخل باغ رفتیم، ما داخل باغ گشت و گذار می کردیم که به باغ منطقه دیگری رسیدم و گفتم یونس برویم، آنجا را نیز ببینیم، او گفت آنجا باغ شهید مهدی امینی می باشد. وقتی به درب ورودی آنجا رسیدم من از خواب بیدار شدم.


منبع: پرونده فرهنگی بنیاد شهید آذربایجان غربی



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده