به مناسبت سالروز شهادت:
چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۲۲
نوید شاهد: دم در خانه ایستاده بودیم. محمدرضا خم شده بود و بندهای پوتین علی را – که بستنش با یک دست مشکل بود – برایش می بست. علی عازم اهواز بود. می خواست برای شرکت در عملیات بیت المقدس به آن جا برود. محمدرضا هم آماده رفتن بود.

دم در خانه ایستاده بودیم. محمدرضا خم شده بود و بندهای پوتین علی را که بستنش با یک دست مشکل بود برایش می بست. علی عازم اهواز بود. می خواست برای شرکت در عملیات بیت المقدس به آن جا برود. محمدرضا هم آماده رفتن بود. به علی گفتم:

بذار منم باهات بیام.

علی گفت: نه تو زن داری، مسؤولیت داری. بی خود نیا اون جا، علاف می شی. بگذار کارهای مقدماتی انجام بشه، موقع عملیات خبرت می کنم.

همان موقع مادر علی باقرآن از درب خانه بیرون آمد تا فرزندش را بدرقه کند به علی گفت:

محمدرضا می گه منم می خوام برم جنوب، تو بهش بگو نیاد.

علی گفت: چشم مامان اگه شما بخواهید منم نمی رم. اونم نمی ره، اگه شما تو اون دنیاجواب حضرت زهرا(س) رو می تونید بدید، ما نمی ریم و رو حرف شما حرف نمی زنیم.

مادرش منقلب شد. لحظه ای مکث کرد و گفت:

من کی گفتم نره؟ فقط گفتم الان نره.

آن روز علی بعد از خداحافظی به اهواز و از آن جا به منطقه رفت. همیشه جایی می رفت که عملیاتی در پیش باشد.

او در شناسایی منطقه استاد بود. قبل از هر عملیاتی حکم کیمیا را داشت. روز هشتم اردیبهشت (سال 61) وقتی مقابل مغازه بقالی سرکوچه مان در صف پنیر کوپنی ایستاده بودم، ماشین فرمانده پادگان ولی عصر (عج) ذبیح الله ابراهیم به داخل کوچه پیچید و مقابل من توقف کرد.

بعد از سلام و احوالپرسی گفت: دیشب حاج علی از منطقه زنگ زد و خواست تو رو سریع بفرستیم اونجا.

پنیر را از مغازه دار گرفتم، به خانه بردم و از همسرم خداحافظی کردم. بعد با فرمانده به پادگان رفتم و از آن جا هم راهی منطقه شدم.

موقعی که به دار خوین رسیدم، شب بود.

چراغ ها همه خاموش یارنگ شده بودند. چادرها و افراد را در سایه روشن می دیدم. تیپ محمد رسول الله (ص) در انرژی اتمی مستقر بود. آن قدر نیرو آمده بود و چادر به پا شده بود که اگر هواپیماهای دشمن فقط سنگ از بالا می انداختند به شکل وسیعی شهید می دادیم.

علی، فرماندهی گردان حبیب بن مظاهر از این تیپ را به عهده داشت. سرش خیلی شلوغ بود. بعداز ارتباط با قرارگاه های موردنظرش، بچه ها را کنار جاده بیرون از محل انرژی اتمی جمع کرد تا برایشان از وضعیت عملیات صحبت کند. اواسط صحبتش، دو خمپاره همزمان به فاصله صد متر از او، به زمین خورد. علی در همان حالتی که ایستاده بود، خود را سریع به زمین انداخت و بعد از چند لحظه با همان حالت ایستاد. غیر از او، همه ی بچه ها بدون استثنا زمین گیر شدند. علی گفت: شهامت شما اینه؟! این طوری می خواهید برید دفاع کنید؟

حدود ساعت دوازده شب بود که بچه ها را برای گشت تقسیم بندی کرد و به قسمت های مختلف فرستاد. هنوز ساعتی از رفتن آن ها نگذشته بود که برای سرکشی و کنترل بچه ها به خط رفت. وقتی برگشت نزدیک صبح شده بود. باید بعد از نماز، نیروها را برای آموزش می برد. علی به آمادگی دفاعی بچه ها اهمیت فوق العاده ای می داد و از هر فرصت برای آموزش آنها استفاده می کرد. آن قدر برنامه ی کاری اش فشرده بود که نگران سلامتی اش شدم. پرسیدم:

علی تو این مدت شده که یادت باشه یه وقت هم بخوابی؟

خندید و گفت: وقت برای خوابیدن زیاده!

منبع:کتاب من وعلی وجنگ

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده