خاطره‌ای از همرزم شهید «سیدمصطفی میرشاکی»
دوشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۱۷:۴۱
همرزم شهید «سیدمصطفی میرشاکی» می گوید: زمانی که سید فرماندهی گردان را عهده‌دار شد با پیراهنی سفید که با لکه‌های خون یاران شهیدش گل انداخته بود و از دور به چشم می‌آمد، بین بچه‌ها نشست، زخمی‌ها التیام نیافته بودند و ضجه‌کنان، زل زده بودند به چشم‌های سید و مبهوت جذابیت و سیمای نورانی‌اش بودند.

به گزارش نوید شاهد لرستان، همرزم شهید «سیدمصطفی میرشاکی» از روزهای جبهه و جنگ که در کنار این شهید گرانقدر بوده اینگونه روایت می‌‍کند:

من در سال ۱۳۶۴ با شهید میرشاکی در جبهه زبیدات بودم، آقامصطفی فرمانده گردان همیشه پیروز ابوذر، از لشکر ۵۷ حضرت ابوالفضل(ع) بود، ایشان در خط مقدم و در منطقه عملیاتی در گردان، سنگری بزرگ به‌عنوان مسجد ساخته بود، بعد از ادای نماز، در همین سنگر می‌نشست و با حالت خاص و بسیار ساده، در رابطه با امور گردان، با برادران مشورت می‌کرد، شب که می‌شد به تمامی سنگرهای گردان و همچنین سنگرهای کمین، سرکشی می‌کرد و می‌گفت: «دلاور خسته نباشی.»
شب‌ها به سنگر خواب برادران سرکشی می‌کرد و حتی پتو روی رزمندگان می‌انداخت. در موقع تهاجم دشمن بعثی ـ صهیونیستی، همیشه خودش را به همراه برادر شهیدش، سیدجواد میرشاکی، به جایی می‌رساند که سخت‌ترین نقطه‌ها بود و به اصطلاح در زیر بارش آتش سنگین قرار داشت، آقا مصطفی، نه‌تنها به‌عنوان فرمانده، بلکه مانند برادری عزیز و قهرمان، مثل شمعی در رزمندگان اسلام، چرخ می‌خورد و به ‌آن‌ها کمک می‌کرد.
روزهای پنج‌شنبه که آقا مصطفی با سیدجواد به شهرستان‌های اندیمشک و دزفول سرکشی و یا تلفن عازم می‌شد، هنگام برگشت، مقداری وسایل آش‌رشته می‌خریدند و به منطقه عملیاتی می‌آوردند.
شب جمعه، دعای پُرروح و با عظمت «کمیل» را با رزمندگان می‌خواندن و صبح روز جمعه، بعد از نماز صبح و دعای «ندبه» ایشان و برادر شهیدش به همراه شهید حشمت‌اله قلی، شروع به پخت آش رشته جهت صبحانه رزمندگان می‌کردند و برای برادران تنوعی بود در جبهه و خط مقدم، در جبهه نیز برادری که احساس می‌کرد کمی ناراحتی خانوادگی دارد، زیاد نزدیکش می‌شد و با او شوخی می‌کرد که کمتر نارحتی کند و بتواند مشکلاتش را حل نماید.

بچه ها مبهوت جذابیت و سیمای نورانی‌ سید بودند

سید مصطفی در اول فروردین‌ماه سال ۱۳۶۵ با دختری متدین و مؤمنه از اهالی کوهدشت، پیمان عقد و ازدواج بست، در پنجم فروردین بود که بار سفر به جبهه را بست، سید مصطفی خلاقیت عجیبی در امور نظامی داشت، بارها به او پست‌های مهم نظامی پیشنهاد کردند، ولی او رد کرد. معتقد بود که در لباس بسیجی، در کنار سربازان گمنام، مبارزه کردن، افتخاری دیگر است.
پس از مدتی سیدمصطفی، همراه سیدجواد، اقدام به تشکیل گردان ویژه شهدای حزب‌الله نمودند، این گردان توانست در عملیات والفجر ۹ در محور سلیمانیه عراق و نیز کربلای ۲ در محور حاج‌عمران حماسه‌ها بیافریند.
یکی‌از هم‌رزمان شهید به نام ابراهیم عبدالهی، در رابطه با هوش و درایت شهید میرشاکی در فرماندهی می‌گوید: گردان هنوز در بهت شب اول مانده بود، داغ دوری خیلی‌ از بچه‌ها سنگینی می‌کرد بر شانه زخمی تتمه رزمنده‌ها، هر داغی یک رنجی داشت، مثل شهیدان که هرکدام رنگ و بویی داشتند. آن‌چه بیشتر از همه خاطرها را می‌آزرد. داغ فرمانده بود. جای خالی فرمانده شهید «خیرالله توکلی» با هیچ مسکنی از یاد نمی‌رفت. نه می‌شد آه و ناله زخمی‌ها را نادیده گرفت و نه رد خون را از صورت بچه‌ها سترد، خونی که عین خط باریکی از پیشانی خیلی‌ها به‌سمت محاسن‌شان سرازیر شده بود.

هوای پسِ سنگر از شامه بچه‌ها بالا نمی‌رفت، درست عین نان خشکی که زمختی‌اش خراش می‌انداخت به گلوی گردان، کسی رمق نفس کشدن نداشت. گردان خزیده بود به لاک خودش، هیچ جوری نمی‌شد باور کرد که این نیروها را بتوان به خط کرد و یک بار دیگر قامت استوار بچه‌ها را دید.
صلابت از گردان رخت بر بسته بود و نمی‌شد دوباره نای و دل و دماغ بچه‌ها برگردد، هنوز حرف‌های فرمانده شهید در گوش بچه‌ها بود: «این یک عملیات ایذایی است که در اسفندماه ۱۳۶۲، هم‌زمان با عملیات والفجر۶ اتفاق می‌افتد، مأموریت تیپ ۵۷ این است که دشمن را در منطقه چنگوله و بستان سرگرم کند تا عملیات اصلی با تمرکز بیشتر نیروهای خودی و عدم تمرکز آتش دشمن در جزیره مجنون اجرا شود.»
بچه‌ها هنوز هاج و واج بودند که چه‌طور همسنگرهایشان را یکی پس‌ از دیگری جا گذاشتند، آن هم در منطقه‌ای بکر و دست نخورده در دشتی که تا چشم کار می‌کرد نه بُته‌ای بود و نه حتی یک مانع مصنوعی، آتش دشمن بود و معبری یک متری که تنها پناه بچه‌های تیپ ۵۷ شده بود، مأمنی که خیلی زود شناسایی شده بود و دل دشمن را از جزیره مجنون بریده بود و هرچه مین داشت دور و بر کانال کاشته بود.

بچه ها مبهوت جذابیت و سیمای نورانی‌ سید بودند

گردان با همین حال و روز تحویل فرمانده جدید، یعنی سیدمصطفی شده بود، سید با پیراهنی سفید که با لکه‌های خون یاران شهیدش گل انداخته بود و از دور به چشم می‌آمد، بین بچه‌ها نشست، زخمی‌ها التیام نیافته بودند و ضجه‌کنان، زل زده بودند به چشم‌های سید و مبهوت جذابیت و سیمای نورانی‌اش بودند.

سید نام خدا را بر زبان جاری کرد، با ادای هر کلام از دهان سید، سکوت مجلس سنگین‌تر می‌شد، عین آبی که بر آتش ریخته شود، حرف‌های سید ضجه‌ زخمی‌ها را هم تسکین داده بود.
آرام آرام دردهای بچه‌ها داشت به فراموشی سپرده می‌شد، خون تازه در رگ‌هایشان می‌دمید، سید مصطفی با این‌که آرام حرف می‌زد اما سختی‌های راه را تشریح می‌کرد. می‌گفت که شب سختی در پیش است، شبی هولناک و بی‌برگشت. می‌گفت سفر عشق است و دل شیر می‌خواهد؛ در ادامه هم می‌گفت که اجباری در کار نیست خداوند بنده‌هایش را به اندازه توان‌شان مکلف کرده و از کسی به‌غیر از وسعش چیزی نخواسته، هرکدام از شما هم که عذر و بهانه‌ای دارید و نمی‌توانید گردان را همراهی کنید، می‌توانید در سنگرها بمانید و یا برگردید به عقب خط و در آنجا به کار دیگری مشغول شوید.
حرف‌های سید گردان را به خودش آورده بود، صدای «یاعلی» بچه‌ها تا چند فرسخ آن طرف‌تر هم می‌رفت، انگار نه انگار که این همان بچه‌هایی هستند که تا چند دقیقه پیش ضجه می‌زدند و زخم‌هایشان را می‌شمردند.
همه چیز از نو شروع شد، درست عین عملیاتی دیگر، بار و بنه‌های رفتن بسته شد، هر گوشه را که نگاه می‌کردی منظره‌ای دیدنی به چشم می‌آمد، عده‌ای همدیگر را در آغوش گرفته بودند و بر شانه‌های هم گریه می‌کردند، خیلی از این سرها و شانه‌ها معلوم نبود که در کجای دشت از تن جدا بیفتند و با خاک یکی شوند. بعضی‌ها سرشان لای قرآن بود و آیات وحی را مرور می‌کردند، برخی عکس بچه‌هایشان را شاید برای آخرین بار تماشا می‌کردند و یک دل سیر اشک می‌ریختند.
هیکل‌ها یکی یکی به زحمت از زمین کنده می‌شد و استوار و با صلابت روی پایشان می‌ایستادند. دل به راه می‌دادند و به چشم‌های سید که چراغ راهشان بود دلخوش بودند و به هوایی که می‌بردشان به افق شهادت و قدم زدن در مسیر یاران سفر کرده، همه چیز رنگ و بوی خدایی گرفته بود، عده‌ای با اطمینان خاصی و حالی خوش نشسته بودند به نگارش وصیت‌نامه، صدای سید که می‌آمد هرکس هرجا که بود دست از کار می‌کشید و منتظر می‌ماند تا سید لب به سخن باز کند.

سیدمصطفی که نیروها را به خط کرده بود، خبر به گردان‌های ثارالله و انبیاء رسید که حال و روزشان شبیه هم بود، آن‌ها نیز به احترام سید و گردانش و به هوای غیرت و تعصبی که برای خاک وطن در دل و جان‌شان بود، به خط شدند و شب دوم عملیاتی جانانه‌تر و با تلفات کمتری اجرا کردند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده