-
شهید حسن خادمیان ششمین فرزند خانواده حاج غفار و عذرا خانم در چهارمین روز مردادماه ۱۳۴۱ در تهران به دنیا آمد. قبل از شروع تحصیل از تهران به روستای وامرزان دامغان آمدند.
دلبستگی به آخرت
تا پنجم ابتدایی را در همان روستا درس خواند. ترک تحصیل کرد و به کار آزاد مشغول شد. بعدها برای کار به قزوین رفت و در یک مرغداری مشغول به کار شد. برای خودش درآمد داشت و در امور خیریه هم کمک میکرد.
به طور کلی دلبستگی به دنیا نداشت و بیشتر به آخرت میاندیشید. فردی منظم و باسلیقه بود و به نظافت شخصی اهمیت میداد. به کار کسی کار نداشت و معمولا ساکت و سر به زیر بود. پدر و مادر و دو برادرش فوت کردهاند. دو برادر و دو خواهر ماندهاند و در قید حیات هستند.
حسن به سن سربازی میرسد و سرباز ارتش میشود. سرباز لشکر ۰۸ ذوالفقار. بعد از آموزش به جبهه اعزام میشود. محل مأموریتش منطقه سومار است. یکبار از ناحیه پا و دست چپ مجروح و همزمان دچار موج گرفتگی هم میشود. مدتی در بیمارستان و منزل تحت درمان و استراحت قرار میگیرد. بعد از تمام شدن مدت استعلاجی و بهبود نسبی، باز به منطقه برمیگردد.
دوباره در همان منطقه از ناحیه سر مورد اصابت ترکش قرار میگیرد و سخت مجروح می شود و به بیمارستان مشهد اعزام میشود. معالجه و عمل روی او کارساز واقع نمیشود و در ششمین روز از آذرماه ۱۳۶۱ در بیمارستان شهید میشود. پیکرش پس از طواف در حرم امام رضا (ع)، به دامغان منتقل و در گلزار شهدای روستای وامرزان به خاک سپرده میشود.
شهید حسن خادمیان وامرزانی
الگویی نمونه
محمدرضا الگوی نمونهای برایم بود. زیادی اهل قناعت بود و از ولخرجی دوری میکرد. شهید حسن خادمیان یک ساندویچی داخل روستا زده بود. تا چشمم به آنجا افتاد، دهانم آب افتاد و ساندویچ گرفتم و به همراه نوشابه خوردم.
بعد از آن با محمدرضا به حمام رفتیم؛ اما پولی برایم باقی نمانده بود تا پول حمام را حساب کنم. نگاهی به محمدرضا کردم ولی او پول حمام خودش را داد و به من گفت: «اگر ساندویچ نمیخوردی، الآن پول حمام را داشتی بدی. پول حمام واجبتر بود از ساندویچ. میرفتی خانه نان میخوردی و شکمت را سیر میکردی!»
(به نقل از برادر شهید)
کار را رها کن و به نماز بپرداز
همیشه میگفت: «کار را واگذار کن و برو نماز بخوان!» با اینکه گرسنه و تشنه بود، اول به نماز بعد به غذا و کارهای دیگرش میپرداخت. وقتی که به کارگری میرفت، همیشه جانمازش همراهش بود. با تقوا و اهل مسجد بود.
اخلاق خوبی هم داشت. بچهای نبود که از زیر کار در برود. محمدرضا در کوره ما کار میکرد و همراه همسرم خشت میزد. هر روز پا برهنه با همان دست و پای گلی به خانه میآمد و آب و غذایشان را میبرد.
(به نقل از هم روستایی شهید)
این خاطره به نقل از برادر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
سحرگاهان شاهد راز و نیاز عاشقانهاش بود
بین اعضای خانواده به سحرخیزی معروف بود. از همه زودتر بیدار میشد؛ آن هم قبل از اذان صبح. من در بیدار شدن خیلی تنبل بودم و گاهی مورد خطاب بابا و ننه میشدم که: «از حسن کمتری؟»
یک روز بهش اعتراض کردم: «چه خبره صبح به این زودی بلند میشی؟ اگه نماز هم که میخوای بخونی، قبل از آفتاب بلند شو! ما هم از دست تو سوختهایم و باید زود بلند شیم.»
گفت: «شما چهکاری به کار من دارین. هر موقع دلتون میخواد بلند بشین. من میخوام سحر از خواب بلند بشم. مگه نشنیدی که میگن سحرخیز باش تا کامروا شوی.»
دوستانش در جبهه هم برایمان نقل میکردند: «حسنآقا هر موقع شب که میخوابید، صبح قبل از همه بیدار میشد. فرقی هم نمیکرد که چند ساعت نگهبانی داده. اذان صبح بلند میشد و نمازش را میخواند و مشغول کار میشد.
کفش بچهها را واکس میزد. ظرفها را آب میکرد و آب را روی چراغ میگذاشت برای صبحانه. جلوی سنگر رو آبپاشی میکرد و به وقت بیدارباش، بچهها را بیدار میکرد. هیچ روزی خواب نمیموندیم. میدونستیم که حسنآقا به وقتش بیدارمون میکنه.»