البرز - خاطره گویی

آخرین اخبار:
خاطره گویی
روایت مادری که اشک‌هایش را به افتخار تبدیل کرد

 

روایت مادری که اشک‌هایش را به افتخار تبدیل کرد  

وقتی خبر شهادت احمد را آوردند، مشکی نپوشیدم. سبز پوشیدم، چون می‌دانستم پسرم به جایگاهی رسیده که آرزوی هر مؤمنی است. اینجا روایت مادری است که نه تنها اشک نریخت، بلکه شکرگزار بود برای این موهبت الهی...   
سربازی که برای مادرش حرف‌های قشنگ می‌نوشت

سربازی که برای مادرش حرف‌های قشنگ می‌نوشت

برادر شهید «غیب‌علی انصاری» در روایتی از خاطرات او می‌گوید: مادرم سواد خواندن نداشت. ما وقتي نامه و حرف‌هاي قشنگ برادرم را برايش مي‌خوانديم. خوشحالي در چشم‌هاي مادرم موج مي‌زد.
رویدادهای انقلاب در بهمن ماه 1357 البرز/ گذری در روایتها ؛ بخش دوم
به مناسبت فجر پیروزی

رویدادهای انقلاب در بهمن ماه 1357 البرز/ گذری در روایتها ؛ بخش دوم

مردم همه خود را در ماجرای انقلاب سهیم می دانستند. خانواده ما همگی در جریان آن روز شرکت داشتند.من مرحوم پدرم ، شهید صفا و شهید محمد باقرو برادر کوچکترم جواد. حتی مادرم هم چادر به کمرش بسته بود ...
روایت مادرانه از فرمانده جوان ؛ دشمن از کارهای رضا خسته شده بود
در سالروز شهادت «شهید رضا زنگنه» منتشر می شود:

روایت مادرانه از فرمانده جوان ؛ دشمن از کارهای رضا خسته شده بود

راديو عراق مي‌گفت: از دست رضا زنگنه خسته شديم، شبها مي‌آيد شبيه‌خون مي‌زند و مي‌رود. ساعتي كه شهيد شد تو جبهه‌ در مبارزه با دموکراتها بود که مي‌گويند از 14 سالگي فرمانده بود...
زمهریر اسارت / داستان به اسارت در آمدن آزاده پرافتخار «علی گلوند» (پایان)
داستان و خاطرات

زمهریر اسارت / داستان به اسارت در آمدن آزاده پرافتخار «علی گلوند» (پایان)

زیبایی ها صرفااز طریق چشم سردیده نمی شدند ، بدون واسطه دیدن قابل لمس بودند اصلا خودت جزئی از آن بودی . حضرت امام را دیدم در جایی با چند تا از دوستانم که قبلا شهید شده بودند ، ایستاده و من با چند نفر از دوستان در فاصله چند متری آنها...
سه هزار و پانصد روز اسارت به روایت یک آزاده/ بخش پایانی
گفتگوی اختصاصی نوید شاهد البرز با جانباز و آزاده پر افتخار «عبدالرضا لهراسبی»

سه هزار و پانصد روز اسارت به روایت یک آزاده/ بخش پایانی

یست و چهارم مردادماه سال شصت ونه عراق اعلام کرد که ما به صورت یکطرفه می خواهیم اسرا را آزاد کنیم ودلیلش هم این بود با کویت وارد جنگ شده بود و صدام یک لقمه چربتر پیدا کرده بود...من وقتی وارد خاک ایران شدم، سجده شکرکردم. هیجده سالگی رفتم و بیست و هشت سالگی برگشتم...
طراحی و تولید: ایران سامانه