نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات شهدا
خاطرات یکی از شهدای غریب قزوین در اسارت؛
«اول صبح جشن سردوشی داشتیم، همه لباس‌های منظم پوشیده بودیم، خیلی خوشحال بودیم و غروب همان روز ما را بردند مسجد تا جناب سروان عطاریان برایمان سخنرانی می‌کرد که شما انشاالله همین روز‌ها تقسیم می‌شوید و همه ما قلب‌مان ۱۸۰ درجه می‌زد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «اردشیر ابراهیم‌پور‌کلاسی» یکی از شهدای غریب قزوین در اسارت است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۹۴۴۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۲

« گفتم خواهش می‌کنم شما بعد ازدواجتون می‌خواید برگردید قم؟ حقیقتش اینه که من خیلی بودن در کنار خانواده رو دوست دارم و دلم پر می‌کشه برای پدر و مادرم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «محسن بلندیان» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۹۴۳۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۱

«شهید مهدی زین‌الدین حین رفتن از من پرسید: «راستی مهجور تو پول داری؟» خندیدم و گفتم «فرمانده لشکر ۵۰۰ تومان هم توی جیبش پیدا نمی‌شود»؟ خندید و همان مبلغ را گرفت و راهی قم شد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس «منوچهر مهجور» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۹۴۳۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۱

«در یکی از شب‌ها خواب دیدم حاج‌آقا را به اردوگاه آوردند و من به دیدنش رفتم. بعد از دیده‌بوسی همانند فرزندی که پس از فراق طولانی، پدرش را ببیند سرم را روی دوشش گذاشته و بی‌اختیار گریه کردم ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان، شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۳۷۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۰

برگی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «بابایی»؛
«عباس نسبت به احکام شرع بسیار پایبند بود. وقتی به منزل ما می آمد. می‌پرسید: خمس مالتان را داده‌اید یا نه؟ ...» ادامه این خاطره از سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۳۶۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۰

روایت شهادت شهید «محمدولی بهرام آبادی» به نقل از همرزمش «حسن خارا»؛
«محمدولی بهرام آبادی» لباس فرم که آرم سپاه دارد را از تن خود در می‌آورد و لباس بسیجی یکی از رزمندگان را می‌پوشد. دوربین و نقشه‌ها را به بچه‌ها می‌دهد و می‌گوید: شما بروید، من اینجا می‌مانم اگر آتش دشمن کم شد، آرام آرام برمی‌گردم.
کد خبر: ۵۵۹۳۴۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۵

وصیتنامه شهید «پیرولی سگوند»؛
شهید «پیرولی سگوند» در وصیتنامه خود نوشته است: بايد به رضای خدا راضی بود. مال دنيا ارزش ندارد، تنها چيزی كه می ماند خدمت به اسلام و اين انقلاب است.
کد خبر: ۵۵۹۳۳۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۰

«آمدم ماوقع را برایش تعریف کنم که در یک آن شیطنتم گل کرد و قیافه غمگین به خودم گرفتم و با ناراحتی سری تکان دادم و گفتم راستش را می‌خواهی بدانی؟ با دلواپسی گفت «راستش را بگو». طاقتش را داری؟ دست‌پاچه و نگران جواب داد بگو! بگو! نکند مجروح شده؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: علی شهید شد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس «منوچهر مهجور» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۹۲۹۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۱۷

برگی از خاطرات؛
«انتخاب شهید چگینی باعث شد که او به تربیت جوانان متعهد بپردازد که اکثریت آنان تا به امروز خدمات بسیاری به اسلام و انقلاب داشته و مسئولیت‌های مهمی را برعهده دارند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید ترور معلم «قدرت‌الله چگینی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۹۲۵۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۱۶

خاطره شهید «اسدمراد بالنگ» به نقل از همرزمش؛
همرزم شهید «اسدمراد بالنگ» می‌گوید: در یکی از عملیاتها شهید «اسدمراد بالنگ» پوتین خودش را به یکی از رزمنده‌ها که پوتین اندازه پایش نبود داد و خودش با پای برهنه به نبرد ادامه داد.
کد خبر: ۵۵۹۲۲۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۱۵

مادر شهید «فرهاد حسینعلی»:
دوران انقلاب، خانواده‌هایی که نفت نداشتند با کاغذ و چوب خودشان را گرم می‌کردند، فرزندم فرهاد برای آن‌ها نفت می‌خرید و به آن‌ها می‌داد.
کد خبر: ۵۵۹۰۶۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۱۱

«مادر می‌بیند فرهاد را بسیار کتک زده‌اند و سر و صورتش همه زخمی است. به مسئولان نظامی می‌گوید چرا با فرزندم چنین رفتار کرده‌اید می‌گویند ایشان سنگ‌ها را در جیبش پر کرده بود و به طرف نیرو‌های نظامی پرتاب می‌کرد ...» ادامه این خاطره از شهید «فرهاد حسینعلی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۰۴۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۱۰

«صادق انبارلویی، جلوی در خروجی با شیشه عطری که در دست داشت ایستاده بود و رزمندگانی را که از گمرک به قصد عملیات خارج می‌شدند، عطرآگین می‌کرد. آن‌قدر عطر به بچه‌ها زده بود که دستش کاملاً از عطر خیس شده بود. به من که رسید، متوجه نشد و یکی از انگشتان دستش به چشمم فرو رفت. به طوری که تا ۳ روز چشمم درد داشت و از آن اشک جاری می‌شد ...» ادامه این خاطره از آزاده و جانباز «عزیزالله فرجی‌زاده» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۹۷۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۰۸

برگی از خاطرات شهید «باب‌الله کریمی»؛
وقتی شهید «باب‌الله کریمی» این چند کلمه («طلبکاری‌هایم را بخشیدم. از مال دنیا یک تیشه و ماله دارم، آن را هم به جهاد سازندگی بدهید»!) را در دفترچه‌اش نوشت، من خنده‌ام گرفته بود. گفتم: آخه یک ماله چه ارزشی دارد که می‌خواهی در وصیت نامه‌ات آن را به جهاد بدهی؟ و او در کمال صداقت و سادگی گفت: اتفاقا ماله‌اش خیلی خوب است. از این ماله‌های معمولی نیست!
کد خبر: ۵۵۸۹۲۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۰۷

«باب‌الله در کنار یک کامیون که در حاشیهٔ خیابان پارک شده بود سنگر گرفت تا از پشت سر، مراقب ما باشد و ما به جلو رفته و ضمن دور کردن ضد انقلاب، بچه‌هایی که شهید و یا مجروح شده بودند را به مقر برگرداندیم ...» ادامه این خاطره از شهید «باب‌الله کریمی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۸۹۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۰۶

«نیمه ماه رمضان شهید اندرزگو نقشه ترور شاه را به اطلاع ابوترابی رساند و گفت من با کسی که داخل کاخ زندگی می‌کند رابطه برقرار کردم. باید نقشه‌ای بکشیم که به وسیله آن، شاید شاه را از پا در بیاید ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان، شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۸۳۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۰۳

برگی از خاطرات آزاده و جانباز «عزیزالله فرجی‌زاده»؛
«همسرم اصلاً راضی به رفتنم نبود و مرتب نگرانی‌اش از آینده خود و فرزندان خانه کوچک‌مان را بیان می‌کرد و با وجود التماس‌های مظلومانه پسر ۴ ساله‌مان که به پاهایم چسبیده بود و اصرار داشت که آن‌ها را تنها نگذارم. سرانجام با همه عشق و علاقه‌ای که به آن‌ها داشتم تاب و توان دیدن و شنیدن تجاوزات دشمن به کشور و تعدی به مردم و ناموسمان را نیاورده و رفتم ...» ادامه این خاطره از آزاده و جانباز «عزیزالله فرجی‌زاده» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۷۳۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۳۰

«بعد از مجروح شدن در بیمارستان طالقانی تهران بستری شدم. ۱۲ بار عمل روی پایم انجام دادند. دیگر خسته شده بودم بعد از نماز شروع کردم شکایت به خدا و درد و دل کردن با خدا تا اینکه به خواب رفتم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز «احمد فنودی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۸۶۹۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۹

«بالای سرش هم عکس یک جوان و یک گل لاله. مثل همین عکس مکس‌های شهدا. آره زیرش هم اسمش را نوشته بود. با سر به عکس اشاره کردم و گفتم، پسرته؟ پیرزن سرش را به علامت مثبت تکان داد. شهید شده؟ پیرزن باز هم سرش را تکان داد. گفتم دیگه بچه مچه نداری؟ شوهر، بچه؟ کس و کار؟ پیرزن سرش را گرفت رو به آسمان و گفت نه ببم؟، بیکسم ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۸۶۶۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۶

«دوستم گفت یکی از کفش‌های شما نیست. شما کفش‌های مرا بپوشید تا من کفش شما را پیدا کنم. من خنده‌ای کردم که: حسن جان من که یک پا بیشتر ندارم و به همین دلیل باید یک عدد کفش باشد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز «احمد فنودی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۸۶۲۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۲۵