خاطرهای از شهید «حبیب پرخاری»
دوست شهید تعریف میکند: عید سعید قربان بود و قرار بود فردای آن روز همه لباسهای نو خود را بپوشیم. فردای آن روز پیش شهید رفتم و دیدم که شهید همان لباسهای همیشگی خود را پوشیده. از او پرسیدم چرا لباس نو نپوشیدی؟ او گفت؛ چه فرقی دارد، این لباس هم خوب و نو است. تا اینکه فهمیدم یکی از بچههای همسایه که لباس نو نداشت، شهید لباس نو خود را به او داده تا او را از این طریق خوشحال کند.