کتاب پرواز تا بی‌نهایت

کتاب پرواز تا بی‌نهایت

برشی از کتاب «پرواز تا بی‌نهایت» | از وضع کارگران غافل نبود!

در قسمتی از کتاب «پرواز تا بی‌نهایت» که مجموعه یکصد و ۴۷ خاطره کوتاه و جذاب به همراه وصیت‌نامه و عکس از سرلشگر خلبان شهید «عباس بابایی» است، می‌خوانید: «شهید بابایی، هنگام خداحافظی، به من، که در آن زمان مسئولیت پشتیبانی پایگاه را به عهده داشتم، سفارش کردند که از وضع کارگران غافل نباشم ...»

طلا‌های همسرش را می‌فروشد

«پنج یا شش روز به عید سال ۱۳۶۱ مانده بود. ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا که شامل یک سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت: فردا به پول نیاز دارم. این‌ها را بفروش ...» ادامه این خاطره از همرزم شهید سرلشکر خلبان «عباس بابایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

یاور درماندگان بود

«ناگهان عباس را دیدم. او معلولی را که از هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بر دوش گرفته و برای اینکه شناخته نشود، پارچه‌ای نازک بر سر کشیده بود ...» ادامه این خاطره از همرزم شهید سرلشکر خلبان «عباس بابایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

خوب شد بدون تحقیق تصمیمی نگرفتم!

«فردای آن روز شهید بابایی به همراه چند نفر دیگر برای پیدا کردن خانه من به اصفهان رفته بودند. پس از تحقیق و بررسی، متوجه می‌شوند که آنچه به ایشان گزارش شده است واقعیت ندارد. کسانی که با ایشان بودند تعریف کردند که پس از بررسی موضوع، شهید بابایی به شدت ناراحت شد و در حالی که بر پشت دست خود می‌زد گفت: خوب شد بدون تحقیق تصمیمی نگرفتم خدایا تو را شکر ...» ادامه این خاطره از زبان تیمسار خلبان عباس حزین همرزم شهید سرلشکر خلبان «عباس بابایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

لباس پوشیدن ساده سرلشکر خلبان شهید «بابایی»!

از زمان دانشجویی نوع لباس پوشیدن عباس، که همیشه ساده و بی‌پیرایه بود، برای من شگفتی داشت و همواره در جست و جوی پاسخی مناسب برای آن بودم ...» ادامه این خاطره از زبان تیمسار خلبان عباس حزین همرزم شهید سرلشکر خلبان «عباس بابایی» در آستانه سالروز شهادت این شهید بزرگوار را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات شهید «عباس بابایی»؛

دختران نعمت‌های خداوند هستند

«من با حالت عصبانیت دست دخترانم را گرفتم و خواستم تا نزد مادرشان بفرستم؛ سرهنگ بابایی به من گفتند: آقاجان! این‌ها نعمت‌های خداوند هستند و قلب و روح دارند. ممکن است برخورد تند ما در آینده برای آنان خاطره بدی باشد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات شهید «عباس بابایی»؛

نماز شکر می‌خواند

«عباس از پدرم خواست تا لحظه‌ای خوشه انگور را از ساقه‌اش جدا نکند در حالی که همه از خواسته او شگفت زده شده بودیم، بی‌درنگ رفت، وضو گرفت و دو رکعت نماز شکر به جا آورد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات؛

شهید «بابایی» از وضع کارگران غافل نبود!

«هنگام خداحافظی، به من که در آن زمان مسئولیت پشتیبانی پایگاه را به عهده داشتم سفارش کردند که از وضع آن‌ها غافل نباشم و مبلغی را که به عنوان کمک به کارگران می‌دهم یادداشت کنم تا در فرصت مناسب به بنده بپردازند ...» ادامه این خاطره از سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات شهید «عباس بابایی»

نباید روزه بگیرم!

«عباس گفت یکی از ژنرال‌های آمریکایی به پایگاه آمده و قرار گذاشته است تا امروز ناهار را در باشگاه افسران و با خلبانان بخورد؛ به همین خاطر فرمانده پایگاه به خلبانان دستور داده تا امروز را روزه نگیرند ...» ادامه این خاطره از زبان سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات شهید «عباس بابایی»؛

پیرمرد را سوار کن، من خودم پیاده می‌آیم!

«پیرمردی با پای پیاده به سمت روستا در حال حرکت بود. عباس از من خواست تا بایستم. لحظه‌ای با خود فکر کردم تا شاید حادثه‌ای رخ داده؛ از این رو خیلی فوری توقّف کردم. عباس پیاده شد و گفت: دایی جان! این پیرمرد خسته شده. شما او را سوار کنید. من خودم پیاده می‌آیم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات شهید «عباس بابایی»؛

النگو‌ها را که می‌دید ناراحت می‌شد!

«ممکن است زنان یا دخترانی باشند که این طلا‌ها را در دست تو ببینند و توان خرید آن را نداشته باشند؛ آنگاه طلا‌های تو آنان را به حسرت وامی‌دارد و در نتیجه تو مرتکب گناه بزرگی می‌شوی ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «بابایی»؛

خمس مال را داده‌اید؟

«عباس نسبت به احکام شرع بسیار پایبند بود. وقتی به منزل ما می آمد. می‌پرسید: خمس مالتان را داده‌اید یا نه؟ ...» ادامه این خاطره از سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات شهید ارتش «بابایی»؛

پرواز انقلابی!

«فرمانده دسته اول من بودم و عباس هم در دسته من پرواز می‌کرد. باید بگویم که رژه در حضور شاه برگزار می‌شد. از شروع پرواز چند دقیقه‌ای می‌گذشت و ما در حال نزدیک شدن به فضای جایگاه بودیم. آرایش هواپیما‌ها از قبل هماهنگ شده بود و چشمان حاضران و خبرنگاران در جایگاه در انتظار مانور ما بر فراز جایگاه بودند که ناگهان صدای عباس در رادیو پیچید ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

ای کاش به جای آن کارگر بودم!

«به کارگری که در محل استقرار هواپیما‌های آماده مشغول نظافت بود اشاره کرد گفت: آقارضا! آن کارگر را می‌بینی از خدا می‌خواستم که به جای آن کارگر بودم و آنجا را جاروب می‌کردم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» است که در آستانه سالروز شهادت این شهید بزرگوار تقدیم حضورتان می‌شود.

برشی از کتاب «پرواز تا بی‌نهایت» |رعایت حقوق بیت‌المال!

در قسمتی از کتاب «پرواز تا بی‌نهایت» که گذری خاطرات شهید عباس بابایی است، می‌خوانید: «در آن شرایط از برخورد خشک شهید بابایی ناراحت شدم؛ ولی قدری که اندیشیدم؛ بر بزرگی و تقوای او آفرین گفتم، چرا که حاضر نشد حتی در مورد دوست صمیمی‌اش هم از اموال بیت‌المال کمترین گذشتی را بنماید ...»

آیا به «عباس» الهام می‌شد؟

«عباس پس از رفتن سرهنگ حق‌شناس شروع کرد به خواندن قرآن. پانزده الی بیست دقیقه‌ای نگذشته بود که بی‌اختیار روی به من کرد و گفت: خداوند او را بیامرزد. خدا رحمتش کند. گفتم: که را می‌گویی؟ یکباره به خود آمد و گفت: همین طوری گفتم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

رعایت حق بیت‌المال!

«آن روز و درآن شرایط از برخورد خشک شهید بابایی ناراحت شدم؛ ولی قدری که اندیشیدم؛ بر بزرگی و تقوای او آفرین گفتم: چرا که حاضر نشد حتی در مورد دوست صمیمی‌اش هم از اموال بیت‌المال کمترین گذشتی را بنماید ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» است که در آستانه سالروز شهادت این شهید بزرگوار تقدیم حضورتان می‌شود.

داداش آمپول زدن را یادم بده!

«همیشه به من می‌گفت داداشی آمپول زدن را یادم بده و یاد هم گرفت. یک روز دیدم عباس پنهانی وسایل تزریقات را برداشت؛ دوچرخه‌اش را سوار شد و از خانه بیرون رفت کنجکاو شدم و او را تعقیب کردم کوچه به کوچه به دنبال رفتم؛ تا سرانجام دوچرخه‌اش را، چند کوچه آن طرف‌تر، در جلو یک خانه پیدا کردم ...» ادامه این خاطره از سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

کاش واژه سرهنگ را نمی‌گفتی!

«فهمیدم کسی که دعای کمیل می خواند، سرهنگ بابایی بود. خوشحال شدم و جلو رفتم. سلام کردم و گفتم:جناب سرهنگ قبول باشه ان‌شاءالله. اطرافیان با شنیدن کلمه (سرهنگ) به شهید بابایی نگاه کردند. دریافتم که او ناراحت شد. وقتی علت را از او جویا شدم گفت: کاش واژه سرهنگ را نمی گفتی! ...» ادامه این خاطره از سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» که مصادف با عید قربان به شهادت رسید را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

کتاب «پرواز تا بی‌نهایت»، مجموعه ۱۴۷ خاطره از شهید «عباس بابایی»

کتاب «پرواز تا بی نهایت»، مجموعه یکصد و ۴۷ خاطره کوتاه و جذاب به همراه وصیت‌نامه و عکس از سرلشگر خلبان شهید «عباس بابایی» است که در ۲۸۰ صفحه به چاپ رسیده است.
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه