خدایا، جدیت ما بر آن است که بار دیگر اسلام به زندگی بشریت برگردد
به گزارش نوید شاهد سیستان و بلوچستان، شهید «غلامحسین خدری»، دوم خرداد 1336، در روستای سکوهه از توابع شهر زابل به دنیا آمد. وی در سال 1357 ازدواج کرد و صاحب یک پسر و دو دختر شد. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت و در دهم اردیبهشت 1361، در عملیات بیت المقدس بر اثر اصابت ترکش به سینه و سر، شهید شد.
انسان وقتی نگرشی به رزمندگان صدر اسلام می نماید و زندگی نامه گواهان تاریخ اسلام را مطالعه می کند، وقتی زندگی پر از رنج و زحمت مسلمانان صدر اسلام را از دیدگاه ایمان آنها نسبت به هدفشان می نگرد، می بیند که تاریخ مجدداً تکرار می شود، تکرار و یادآوری از خود گذشتگی، از خود گذشتن و به دیگران پیوستن، از خود بی خود شدن در مقابل پروردگار متعال، از خود گذشتن و خود را گم نمودن در مقابل مسئولیت سنگینی که از طرف پروردگار به نشان الهی شدن حرکت می بخشد، باید اقرار نمود که بار دیگر زندگی حسينيان و آباذرها و مقدادها و یاسرها تکرار می شود. وقتی انسان در امواج انسان های پاک و بی آلایش، انسان های از خود گذشته و به خدای خود پیوسته، خروشی از قدرت بی نهایت در انسانی ضعیف و نهیف برخاسته قرار می گیرد، می بینید هیچ است. کم شده است، هرگز شناخته نمی شود. همانند قطره ای در امواج خروشان پرتلاطم دریاها می خروشد اما می داند خروش او از کجا و برای چیست. او می خواهد از زندان دنیا رها گشته و به آزادی مطلق و کمال انسانی برسد. به جایی که دیگر شخصیت انسانی، مورد هجوم ناکسان قرار نمی گیرد. به جایی که دیگر از خیانت و جنایت انسان های گرگ صفت خبری نیست. به جایی که دیگر استعمار و بهره کشی هرگز وجود ندارد. به جایی که هرگز قدرت و قلدری انسان را به یاد جنگل نمی اندازد. آنجایی که صلح و صفا، یکرنگی بر همه جا طنین افکنده، بله انسان باید رها شود از زندان خودبینی و مادی. می خواهد این اسلام را بار دیگر در پشت پرده نابودی و سیاهی خویش پنهان کند، اما سلحشوران خمینی بت شکن بیدارند، آماده قیام و حرکتند، آماده جانفشانی و ایثار و از خود گذشتگی اند چرا؟ زیرا می خواهند با قیام خویش بر تعجیل ظهور حضرت مهدی (عج) و استقرار حکومت او هر چه زودتر پیراهن ظهور پوشند. داشتم درباره تاریخ اعزام صحبت می کردم وقتی از خواب بیدار شدم، فرزندم محسن که نیمه خواب بود، گفت بابا جان به جبهه می روی؟ ولی از آن جایی که من تا آخرین لحظه حرکت سفرم را پنهان داشتم، جواب دادم می خواهم بروم تهران. ولی فرزندم گفت مبادا مانند فلان کسی که بدون اجازه زن و فرزندش به جبهه رفت، تو هم چنین کاری انجام دهی. با این گفته ناچار شدم حقیقت را بگویم. همسرم در ماتم و ناراحتی سکوت آوری فرو رفته بود کم کم به حرکتم نزدیک می شدم و من نیز حقیقت را خیلی به آرامی می گفتم که همسر و دو فرزندم متوجه اعزامم به جبهه شدند. فرزندم محسن شروع به التماس نمود، که چرا مرا به جبهه نمی بری به او گفتم تو هنوز ٦/٥ سال بیشتر نداری، علاقه شدیدی به جبهه رفتن داشت. وقتی که داشتم حرکت می کردم هی دخترم می گفت بابا جان دیگر برنمی گردی؟ بابا جان ما ظهر موقع نهار خوردن در کنار هم نیستیم. کی بر میگردی؟ پسرم محسن که مقداری پول درشت داشت جلو آمد و گفت بابا این پول ها را از دست من بگیر و همراهت ببر. دو فرزندم خیره خیره به چهره ام نگاه می کردند. مثل فرزندان دو طفل مسلم که به انتظار پدر بودند. چهره آنها طوری در من اثر گذاشت و طوری منقلبم نمود که مثل این که دیگر همدیگر را نمی بینیم و آخرین وداع پدر و فرزندش است. بلکه شاید هم سرنوشتم این طور باشد و شاید هم دیگر برنگردم و شاید این آخرین نگاه ها و دیدنی ها باشد. به هر صورت خدا آگاه است از عاقبت کار وقتی که از درب منزل خارج می شدم دو فرزندم به درب خانه آمدند و مجدداً با من خداحافظی کردند، ولی ندانستم چه سری و رازی بود فقط منقلب شدن و گریه گلویم را می فشرد، با همه این گفته ها امیدوارم که قدم هایم برای رضایت خدای بزرگ و یاری یاورش امام خمینی قرار گیرد. امیدوارم که کسی لااقل در ایران نباشد که کاری خدای نکرده انجام دهد، که بر خلاف اسلام باشد و روزی در مقابل چنین فرزندانی که حتی در حال وداع با سرپرست خانواده اش می گوید کی بر می گردی و ما به انتظار برگشت تو نشسته ایم، قرار گیرد و هرگز پاسخی نداشته باشد.
«والسلام»
خدرى ٦٠/١١/٥
پادگان امام حسن(ع)
تاریخ نوشتن: ٦٠/١١/٥ ساعت ۷ شب
به نام خدا
سفارشی به فرزندم محسن:
سلام فرزندم. امیدوارم که این دفترچه به دست تو نور چشمم برسد. فرزندم تو خوب تشخیص داده ای که من به خاطر چه چیزی به جبهه جنگ عازم شدم. تو خوب می دانی با این که در سن ٦ سالگی هستی که به خاطر اسلام و نجات ملت مسلم از زیر یوغ دشمنان اسلام به جبهه می روم و امیدوارم که بعد از تحصیلات و درس بالاتر نیز در همین تشخیص و فعالیت در راه خدا باقی بمانی. انشاء الله، فرزندم محسن چنانچه شربت شهادت نصیبم شد تو تنها کسی هستی خانواده را بعد از من سرپرستی می کنی و تو باید بطور دقیق دنبال علوم اسلام و قرآن و رهبری ولایت فقیه حرکت کنی که غیر از این در دره سقوط و نابودی همیشگی، هم در دنیا و هم در آخرت گرفتار خواهی شد. فرزندم مبادا که از خط ولایت فقیه منحرف شوی. پسرم با افراد ناپاک و غیر صالح هرگز رفت و آمد مکن. پسرم درست را خوب بخوان که در آینده در اجتماع افتخار برای اسلام و مسلمین باشی و فرزندم با قرآن تماس زیادی داشته باش و همیشه دنباله رو روحانیت اصیل اسلام باش، که باعث نجات تو از عذاب خدا خواهد شد. دنبال خیانت هرگز قدم مگذار. پسرم از مامان و خواهرت نجمه مواظبت کن و آنها را دلداری و نوازش کن. پسرم هر کجا جنگی بر علیه کفار بود، بی درنگ در آن حضور داشته باش. همیشه در نماز جمعه و جماعت شرکت کن. پسرم اگر من از میان شما رفتم، تو تنها کسی باش، که دنباله رو هدف من باشی، و تو این کوله باری را که من بر زمین گذاشتم بر دوش بگذار. فرزندم امیدوارم که چنانچه صلاح را خداوند باشد به سوی تو باز گردم و اگر برنگشتم، تو راه مرا ادامه بده. فرزندم من تو را خیلی دوست دارم، ولی دوست داشتن تو هرگز مانع این نخواهد شد که دست از اسلام بردارم. فرزندم سعی کن هر کجا، کلاس اسلام شناسی بود، تو اولین کسی باشی که در آن کلاس حضور داشته باشد. فرزندم در راه اسلام تمام مشکلات و گرفتاری را تحمل کن، که اجر آن در صبر است. فرزندم هرگز نماز را ترک نکن، که در ذلت گرفتار خواهی شد. فرزندم از دوری من هرگز به خودت ناراحتی راه نده، که به وسیله آن امتحان خواهی شد. فرزندم اگر می خواهی رستگار شوی از ولی فقیه زمانت تبعیت کن. فرزندم امیدوارم که خداوند تو را مؤید و یاری کند و امید است که خداوند تو را به راه راست هدایت کند و هرگز خدا را فراموش مکن.
یادگاری از پدرت وقتی که بزرگ شدی این دفتر را مطالعه کن.
صحبتی با دخترم نجمه:
به نام خدا
فرزندم به خدمت تو سلام عرض می کنم. امیدوارم که راه پدرت را ادامه دهی. دخترم هرگز حجابت را فراموش نکن. مطالعات اسلامی زیاد داشته باش. در کلاس های اسلامی شركت بكن. من دوست دارم که تو مؤمن ترین افراد باشی. هرگز مامان را ناراحت نکن. هرگز خدا را فراموش نکن. مبادا نماز را ترک کنی. سعی کن ایمانت را قوی کنی. قرآن زیاد بخوان و به آن عمل کن. این گفته ها و نوشته ها یادگاری است از پدرت به تو. اسلام را یاری کن. مبادا با افراد غیر اسلامی و منافق رفت و آمد کنی. همیشه دوستت را بشناس و با او رفت و آمد داشته باش. دخترم تو و برادرت محسن به مامان احترام بگذارید و مبادا از گفته ها و سخنان او سرپیچی کنید. دخترم تو را خیلی دوست دارم. تو دختر باوفایی هستی. مرا و راه مرا هرگز فراموش نکن. اگر شهید شدم شب های جمعه به ملاقات من بیایید. دخترم چنانچه من نبودم و بزرگ شدی شوهرت را از مؤمن ترین افراد انتخاب کن. در پایان سفارش می کنم هرگز خدا را فراموش نکنید و تا می توانی درس بخوان که بتوانی به اسلام و مسلمین خدمت کنی. یادگاری پدرت وقتی که بزرگ شدی مطالعه کن.
(٦٠/٧/٨)
بسمه تعالی
خدمت همسر عزیزم:
همسر عزیزم باید اقرار کرد که از موقعی که ازدواج نموده ایم در خانه فقر و تنگدستی مــن، چه سختی ها که تحمل نکرده اید و چه محرومیت هایی که در کنار من ندیده ای. ولی با همه فشاری که در این دنیا ما با او دست به گریبان هستیم، باز خوشحال بودم از اینکه در خانه ما نماز برپا می شود و شور و عشق خدا در کالبد مرده ما حرکت خویش را آغاز نمود. من مدیون زحمات شما بدون شک هستم. ولی از آنجا که عاطفه درونی و انسانی شما را به خوبی درک کرده ام، امید بخشش دارم. من علاقه زیادی به شما داشتم، ولی هرگز نمی توانستم به زبان بیاورم. بعد از انقلاب تو تنها زنی بودی که به من کمک نمودی تا در جنگ های کفر حق علیه باطل، از کردستان گرفته تا جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و همچنین در این مدت چه زحماتی و چه سخنانی که هرگز تو شایسته آن نبودی و رنج و دوری همسر، خلاصه همه اینها را قبول داشتی. به خاطر این که اهل ایمان و نماز بودی. همسرم تو در راه خدا خیلی به من کمک نمودی و امیدوارم که اگر لیاقت شهادت را داشته باشم، خداوند تو را با همه این زحمات و رنج تو، باز تو را در بهشت با من محشور گرداند و البته باید گفت که درجه و مقام تو در نزد خدا بیشتر از این بنده گناه کار است.
اشرف جان آنچه بین من و تو جدایی انداخت مسئولیتی بود که من و تو بر مبنای مکتب آن را پذیرفته بودیم و آن استقرار حاکمیت مکتب بر جهان اسلام است، که هرگز بدون خون به دست نخواهد آمد. این خون حسین (ع) بود که در دل های مسلمین به خروش آمد، که حتی انسان وقتی به سوی جبهه جنگ عازم می شود یک مرتبه محبت زن و فرزند در او می میرد و لطف و رحمت و الطاف الهی در کاسه جان انسان شروع به فوران می کند و انسان را از خود بیخود می کند.
اشرف جان این مسئولیت مسلمان بودن بود که یک مرتبه محبت ها را در سینه ها می خشکاند تا انسان را از دنیوی به سوی کمال الهی، معرفت و بینش و کمال سوق می دهد. این مسئولیت مسلمان بودن بود که انسان از زندان تاریک و حیوانیت، آنجایی که جز سیاهی و بدبختی هیچ چیز یافت نمی شود، مگر به ریسمان خدا چنگ زد و از این بدبختی و زندان نفس پرواز نمود و اکنون وقت پرواز این بنده گناهکار به سوی نور است به سوی روشنایی است. به سوی آب زلال است به سوی کمال است به سوی عشق و در حضور خدا بی هوش شدن و در درگاه او خود را گم نمودن است.
بله همسرم و اکنون این تو هستی که پیام خون شهادتم را در کالبد مرده انسان های به ظاهر زنده تاریخ، تزریق کنی و این تو هستی که باید این پیام را در رگ های فرزندانت بدمانی و آنها را به سوی مکتب که من به خاطر آن عازم شهادت هستم، رهبری کنی. مبادا که فرزندان من از مسیر الله منحرف شوند. تو باید این سه فرزند را که در زیر دست تو هستند، به سوی الله، به سوی نور، به سوی روشنایی و کمال و عشق و صفا راهنمایی کنی، که پیامبر فرمود: «بهشت زیر پای مادران است». پس تو مسئولیت سنگینی بعد از من به عهده داری. مواظب باش غفلت نکنی مواظب باش آنها را در این دنیایی که تمامش تاریکی و ظلمت است، به تنهایی رها نکنی و آنها را به دست گرگان کمین نموده در راه انسانیت بسپاری که روز قیامت از تو بازجویی می شود. مواظب باش با هر کسی رفت و آمد نکنند. سعی کن فرزندانت درس بخوانند و در مقامات بالاتری به اجتماع مسلمین خدمت کنند. مبادا دنبال دنیا پرستی و غفلت از راه مستقیم در راه گمراهی و ظلالت گام بردارند. مسئولیت تو سنگین ترین مسئولیت هاست با ارزش ترین گوهرهای الهی در دست تو نهاده شده است. مواظب باش مفت از دست ندهی. آنها غریب هستند و در این دنیا سرگردان راهنما از دست رفته و این تویی راهنمای این بچه ها. این تو که باید غم روزگار فانی و بی وفا را به دوش بکشی. مواظب باش رابطه تو با خدا چگونه است. مواظب باش خدا را فراموش نکنی. فراموشی از خدا آغاز ذلت و خواری و بدبختی انسان است. تو را سفارش می کنم که صبور باشی، همیشه در راه هدف که همان مكتب است. هرگز صبر و بردباری خود را از دست ندهی. همه باید برویم ولی چه خوب است که به خوبی انجام مسئولیت کرده باشیم. مرتب با خدا ارتباط و از او کسب فیض و راهنمایی و صلاحدید كن. مواظب باش فشار دنیای زهرآگین ایمان از کف تو باز نستاند و تو را سرگردان در راه گمراهی و ظلالت نکشاند. مرتب به وسیله نماز با خدا تماس بگیر و مرتب ارتباط مستقیم خود را با خدا مستحکم کن.
در پایان باز یادآوری می کنم مواظب محسن و نجمه و فرزند دیگری که در راه است باش. آنها را به درس قرآن بفرست. آنها را انسان بساز. آنها را افتخار پیامبر اسلام(ص) و على (ع) قرار بده، تا خود نیز در حضور خدا سرافراز باشی. مواظب بچه ها باش که به دست منافقین گرفتار نشوند. تمام آسایشت را صرف راهنمایی آنها کن فرزندانت را مبارزترین و شجاع ترین افراد به خاطر استقرار حاکمیت رهبر بر روی زمین آماده ساز. امیدوارم که در ضمن عذر خواهی از زحمات و رنج ها و مشقت ها باز در راه اسلام ثابت قدم باشی. خدا شما و فرزندانم را که مسئولیت آنها به عهده توست، در زیر پوشش و حفاظت خویش و راهنمایی و رحمت خود قرار دهد.
«والسلام»
ساعت ۹ صبح ٦۰/۱۱/۸ در پادگان امام حسن (ع)
بسمه تعالی
لحظه ای با شما
عمو و عمه جان اینک با شما صحبت می کنم: با شما که سال ها همدم بوده ام. با شما که سال ها رنج و زحمت ما بر گردن شما بوده است. چه محبت هایی که از شما ندیده ایـــم چــه انسانیتی که ما لایق آن نبودیم ولی شما به خاطر خدا انجام دادید. چه زجر و زحمتی که به خاطر فشار زندگی از ناحیه ما به شما نرسیده است. من خوب می دانم چه می گویم و تــو خود می دانی چه می شنوی.
اینک وقت جدایی است وقتی که محبت در قلبهای دنیاگونه به قلب های مستحکم معنوی پیوند می خورد. اینک وقت آن رسیده تا بیشتر با شما صحبت کنم. صحبت از بدی خودم و بزرگواری و محبت شما، وقت آن رسیده که بگویم عمو و عمه جان فرزندانم، بعد از من به محبت و بزرگواری شما بعد از خداوند بزرگ احتیاج دارند. آنها غریبند و بی پدر، هرگز پدر را نخواهند دید. پدر آنها شمایید مبادا فرزندانم را با چشم بی پدری بنگرند. مبادا با آنها کم محبتی کنید. همسر و فرزندانم را به شما می سپارم. این شما هستید که باز باید زحمت و رنج گذشته ما را مجدداً بر دوش بکشید. مبادا زن و فرزندانم را فراموش کنید. هر چه باشد باز فرزند شما هستند به آنها محبت کنید و سرپرستی کنید که آنها سرپرست خود را از دست خواهند داد.
در پایان از همه شما خانواده های دهقان و اقوام دیگر حلالیت می طلبم امیدوارم که مرا عفو بفرمایید.
دوستدار همیشگی شما خدری
بسمه تعالی
٦۰/۱۱/۸ ساعت ۱۰/۵ شب
پدر و مادر عزیزم:
پدر جان و مادرم، گرچه راه دور است و سلام اینجانب به شما نمی رسد و اگر نتواستم از شما خداحافظی کنم، معذرت می خواهم. پدر و مادرم خوشحالم از اینکه زحمات و زجر شما که سال ها برای ما کشیدید و شیری را که به من دادید چه شیری بود به پاکی شیرت مادر قسم، که مرا در راه اسلام رهبری و رشد داد. که من خود را مدیون شما می دانم و این عزتی از طرف خدا بود که در خانواده فقیری به دنیا آمدم که امروز در راه خدا گام می گذارم و از جان خود برای استقرار حاکمیت الله مایه خواهم گذاشت و شیر پاکت را هرگز به هدر نخواهم داد. مادر جان امیدوارم که اگر نتوانستی با من خداحافظی کنی، لااقل در خداحافظی جنازه ام حضور داشته باشی. امیدوارم که مرا حلال نمایید. مادر جان اگر من شهید گشتم، برای من ناراحت نباشید که خیلی از برادران هستند که حتی در موقع شهادت خویش جنازه ای هم ندارند. اگر دوباره به سویت برگشتم که باز مسئولیت خویش را به اندازه کافی انجام داده و اگر برنگشته، که وظیفه الهی و انسانی خویش را انجام داده ام. پدر و مادرم هرگز بر جنازه ام سوگواری و ناراحتی نکنید. «من از خدا آمده ام و به سوی او بازخواهم گشت» مرگ حتمی است ولی قبل از اینکه به سراغ انسان بیاید و انسان را در رختخواب ضلالت به بند کشد، باید به دنبال مرگ دوید و او را در بغل گرفت.
پدر جان امیدوارم مرا ببخشی از اینکه نتوانستم تو را راضی کنم، ولی تو فکری و من فکر دیگر درسر دارم. من می خواهم از خود بگذرم و به خدا متصل شوم و هرگز برای فرزندانم ناراحت نباشید، که سرپرستی آنها به عهده خداوند تبارک و تعالی است. پدر جان محل دفن خویش با مذاکراتی که قبلاً با شما داشتم به عهده همسرم می باشد. پدر جان و مادرم خوشا به حالت که چنین پسرانی تربیت کرده اید که تا اندازه توان خویش در راه اسلام گام بر می دارند. پدر جان هرگز انسان نمی تواند نسبت به مسئولیتی که نسبت به اسلام و مسلمین دارد سکوت اختیار نماید. پدر جان من در خواب از دست امام خمینی اسلحه را گرفته ام و هرگز در بیداری آن را بر زمین نخواهم گذاشت، تا در راهش به شهادت برسم. امیدوارم که شهادتم بتواند روسیاهی مرا که در اثر گناه به وجود آمده به سفیدی تبدیل نماید.
«وصیت نامه ای دیگر»
بسم الله الرحمن الرحيم
٦٠/١١/٩
لحظه ای با شما، شاید قدرت صحبت کردن نداشته باشم. خدا گواه تو را گیرم. اعتقاد راسخ به نبوت انبیاء (ع) و اولی الامر منکم دارم که آخرین آن در غیبت کبری به سر می برد. خدایا عازم کربلایم. همان کربلایی که حسین (ع) را به مهمانی خویش پذیرفتی و به او عزت و بزرگی دادی و خویش را دریای پرتلاطم امواج درهم کوبنده ستمگران قرار دادی. کربلایی در گوشه ای از ایران اسلامی آنجایی که چه عاشـقانـی کـه بـه سـوى خویش نخوانده ای و در لقای خویش مکان نداده ای.
«خدایا من آمده ام برای یک تجارت، و تجارتی که با جان و مال فقط می شود معامله کرد» جان و مالی که خود به من داده ای. اکنون وقت آن رسیده است که آن را در طبق اخلاص گذارم و به تو هدیه کنم. چیزی از خود ندارم و از خود نیامده ام که به خود برگردم. از تو آمده ام و می خواهم امانات تو را به خودت برگردانم. آیا وقت معامله نرسیده است؟ آیا وقت پذیرفتن یک مهمان که هدیه اش جان است نرسیده است. فقیر و گدایی که از ناتوانی جان و مال در ضعف و بدبختی به سر می برد. فقیری که به خاطر رسیدن به مولای خویش حتی از زن و فرزند و مال منال خویش چشم پوشیده است و خود را در آتش دیدار دوست سوزان و گریزان می بیند. خدایا من کربلا آمده ام نه به خاطر به مقام رسیدن خود در دنیا و رسیدن دیگران به مقام و ریاست، بلکه آمده ام تا بار دیگر همانند رهبر بزرگوارم حسین (ع) با خون بی ارزشم موج بنیان کن کاخ های استبداد و زیر بنای استقرار حاکمیت اسلام بر زمین باشم. خدایا با همه بار گناهانم آمده ام تا چون حرّ، نجات دهنده دین و قانون تو که در چنگال زور و زر و تزویر اسیر گشته است، نجات دهم و پوستین قشنگ و دلربایی اصلی اسلام را بار دیگر در چهره زیبایش به معرض دید عاشقان و مشتاقانش قرار دهم ما جز برقراری اسلام به رهبری ولایت فقیه هیچ آرزویی نداریم و هیچ خواسته ای نداریم. خدایا تو را گواه می گیرم که فقط به خاطر رضایت تو به جبهه اعزام می شوم به خاطر اینکه قبل از رسیدن مرگ خود با کمک زحمت تو مرگ را در آغوش بگیرم. که در رختخواب ذلت و بدبختی نمیرم. خدایا چه رنج ها که نکشیده ام. فقط یک آرزو دارم و آن مقام شهادت است. که هر وقت خواست تو باشم به آن مقام برسم. خدایا تو می دانی که چه عمری که از من گذشته است و تو را نمی شناختم دوستی را که جز محبت و عظمت و عشق و صفا چیزی از او دیده نمی شود، دوستی که هرگز به دوستش خیانت نمی کند، خدایا چه گناهانی که من خود مستوجب عذاب می دانم، ولی امید به رحمت تو آن را تبدیل به امنیت کرده است. خدایا از تو امید بخشش از گناهان را دارم و امید رضایت پدر و مادر را در مقام قدرت تو می بینم زن و فرزندانم را به تو می سپارم. خدایا در مرگ خویش شکی ندارم، ولی حال که می شود در راه دوست مرگ را در آغوش گرفت، چرا در آغوش نگیرم. خدایا تنها کسی که امید شهیدان در ایجاد و استقرار هدف های آنهاست بعد از خودت امام خمینی است. خدایا او را تا انقلاب مهدی (عج) نگه دار و او را از جمیع بلاها محافظت فرما، که او امید شهیدان و مستضعفان جهان اسلام است. خدایا می خواهم از دنیا بدبختی و ضلالت به روشنایی برسم و راهی جز شهادت و گواه بودن بر قوانین تو هیچ راهی نمی یابم. خدایا این گنهکار نیز به کربلای شهیدان آنجا که جز عشق و صفا بین عاشق و معشوق چیزی دیده نمی شود، آنجا که جز کمال و رسیدن به قرب خدا و از همه چیز گذشتم و به دوست پیوستن چیزی در بین نیست.
خدایا می آیم تا با خون خویش ترسیم خط ولایت فقیه ترسیم کننده خط ضد اسلامی و در هم کوبنده دشمنان خدا باشم. خدایا می آیم تا قطره ای به دریا بپیوندم. دریایی که جز به فرمان تو به حرکت نیاید و اگر به حرکت درآید جز رضایت خالق خویش راهی را نمی پیماید.
خدایا تو زنده همیشگی هستی و من می خواهم که به تو بپیوندم که هر که به تو پیوست در امان بود و جز در لقای تو آرامش نیست و جز آن عذاب در گرفتاری جهنم و شکنجه عمّال است خدایا به سوی کربلا می روم، می روم تا بر کفر بتازم می روم تا طومار باطل را در هم بپیچم و حق و عدالت و گسترش دهم زیرا تا باطل باشد هرگز حق اجرا نخواهد شد. خدایا می روم تا به خیل حسینیان پیوندم. زیرا که در مکتب و پیرو او هستم، زیرا از خویشاوندان کربلا و حسین (ع) هستم. زیرا ما وارثان آبیاری کننده اسلام به وسیله خون هستیم. نمی دانم لیاقت آن را دارم یا خیر؟ خدایا جدیت ما بر آن است که بار دیگر اسلام به زندگی بشریت برگردد، تا عظمت و قدرت تو حاکم بر مخلوق تو باشد. خدایا تا آنجا که اسلام را شناخته ام در راه او جانفشانی می کنم. خدایا به فرزندان کربلای ایران قدرت ده تا بار دیگر پایگاه رسالت پیامبر را که محل استقرار بت و شرک فساد شده است، به پایگاه رسالت پیامبر برگردانیم. ما آماده ایم، اما قدرت در دست توست. لیاقت آرمانی است که باید از تو به مخلوق ضعیف عطا شود. خدایا می خواهم از ظلمت و تاریکی به سوی نور هدایت شوم، تا در راه نور تاریکی را به آسانی بگذرانم. می خواهم در مسیر روشنایی حرکت کنم تا تبدیل به روشنایی شوم. در پایان امیدوارم خدا لیاقت شهادت را نصیبم گرداند و مرا به لقاء خویش برساند آمین رب العالمین.
٦٠/١١/١