اسمش را به احترام ماه شهادت امیرالمومنین گذاشتم
ماههای آخر بارداریام بود. تمام مدت ماه را روزه گرفتهبودم. دلم میخواست خدا، بچه پاکی به ما بدهد. شب آخر ماه رمضان، همه سر سفره افطار، دور کرسی نشستهبودیم. درد را تحمل کردم تا بعد از افطار، سفره را جمع کردند.
هر لحظه حالم بدتر میشد. گفتم: «برين قابله رو خبر کنین.»
تا نزدیکیهای سحر درد کشیدم، تا اینکه قبل از اذان صبح، بچهام به دنیا آمد. اسمش را به احترام ماه شهادت امیرالمؤمنین، رمضانعلی گذاشتیم.
(به نقل از مادر شهید)
مجروحیتش به تحمل ما در شهادتش خیلی کمک کرد
در کردستان روی مین رفت و از ناحیه سر و صورت مجروح شد. خیلی ناراحت و نگران بودم. مثل اینکه دردش به جانم افتادهبود. دائم غصه میخوردم. گاهی هم خودم را جای خواهران شهیدی که دست و پای عزیزانشان قطع شدهبود، میگذاشتم و خودم را دلداری میدادم. مجروحیتش به تحمل ما در شهادتش خیلی کمک کرد. انگار دل و جرأت پیدا کردهبودیم.
هنوز جراحتش خوب نشدهبود که زمزمه رفتن به جبهه را داشت. بهش گفتیم: «لااقل از طول درمان و دوره استعلاجی که دکتر داده، استفاده کن تا خوب بشی، بعد برو.»
گفت: «هیچجا مثل جبهه نمیشه و هیچکس هم مثل دوستام توی جبهه نمیشن. اینجا بمونم چه کنم؟ غم دنیا رو بخورم؟ دلم برای بچهها تنگ شده. دلم برای تفنگم لک زده. دارم دیوونه میشم، میخوام برم.»
(به نقل از خواهر شهید)
به لطف آقا، حالش خوب شد
یکی از همرزمانش گفت: «چند سرباز به پایگاه ما معرفی شدهبودند. به اندازه کافی سنگر و آذوقه نداشتیم. از اینکه نیروی تازه نفس به کمکمون آمدهبود، خیلی خوشحال بودیم. فرمانده به رمضانعلی که از سربازهای قدیمی و ارشدشون بود، مأموریت داد که با یکی از سربازها که تک فرزند خانوادهاش بود، برای بچههای تأمین جاده، غذا ببرن. بعد هم سفارش کرد: ’خیلی مواظبش باشه تا اتفاقی براش نیفته.‘ به هر حال غذا رو به بچهها رسوندن.
در برگشت به پایگاه، ماشینشون روی مین رفت و رفیقش تکهتکه شد و او هم از ناحیه فک، صورت و دست مجروح شد. مدتی بیهوش روی زمین افتادهبود، بعد به بیمارستان منتقلش کردن.»
چند روز بعد که به خانه آمد، هنوز ماسه و شنریزه در دستهایش ماندهبود. حق با دوستش بود. به سختی با سوزن بیرون آوردیم. نذر امام رضا (ع) کردیم که اگر حالش خوب شود، او را به پابوس آقا ببریم. غذای او سوپ و مایعات بود که با نی به او میدادیم. با آن وضع جسمی، اصرار داشت به جبهه برگردد.
میگفت: «دلم برای بچهها تنگ شده. اونجا صفای دیگهای داره.»
خدا توفیق داد با هم به مشهد مشرف شدیم. به لطف آقا، حالش خوب شد. بعد از چند روز به کردستان رفت.
(به نقل از مادر شهید)
اناربهشتی
شهید رمضانعلی دارابی، شهید داوود خاکساری و شهید محمود نسیمی در زمان حیا تشان به مزارشهید رمضان رومه رفته بودند شب جمعه بود وخانواده شهید رومه برای شادی روح شهید شان انار را در داخل ظرفی بزرگی برروی مزار گذاشته بودند. داوود یکی از انارها را بر می دارد و به دو نفر دیگر می گوید: «بیایید هر سه نفر این انار را بخوریم .چون این انار برروی قبرشهید بوده وبرای او خیرات شده حتما متبرک و متشرف است و هر کس از آن تناول کند، شهید می شود!» به راستی چنین شد خداوند نیت پاک این سه جوان راباراه خودش درهم آمیخت و حاجتشان را در ارتباط با شهادت روا نمود. برگرفته از خاطرات پدر شهید
************
زرنگی
داوود، جوان زبروزرنگی بود .خدمت سربازی اش ،ابتدا مشهد بود،وبعدا وی را به تربت حیدریه اعزام کردند. دلم برایش تنگ شده بود به همین دلیل برای دیدارش به تربت حیدریه رفتم اما هر قدر اصرار کردم بی فایده بود و آنها (مسئولین مربوطه در پادگان) از دادن اجازه دیدار ، خوداری می نمودند. وقتی با ممانعت آنان روبرو شدم احساس خستگی بیشتری در جسم و روحم نموده و دلشکسته همانجا ایستادم .
نه پای رفتن داشتم نه قدرت دل کندن از بچه ام که بوی او را احساس می کردم. ناگهان، داوود را که یکی ازدرهای پادگان به طرف من می آمد دیدم. وقتی برایم صحبت کرد که به محض اطلاع از آمدن من، مترصد فرصتی بوده تا خودرا به من برساند ازاین همه زرنگی اولذت بردم . خلاصه چون ما اجازه ملا قات نداشتیم به همان دیدارکوتاه که برایم واقعا با ارزش بود و خستگی سفر را از تنم بیرون نمود، بسنده کرده و موضوع قطع نخاع شدن ابوالفضل غلامی را با اودرمیان گذاشتم وگفتم که هم اکنون ودر بیمارستان درمشهد ،بستری است. ای کاش می توانستیم من و تو با هم به ملاقاتش برویم .
بعد ازاینکه چند دقیقه کوتاه مرا ترک کرد، خوشحا ل برگشت وگفت، «وقتی موضوع قطع نخاع شدن ابو الفضل و لزوم تجدید دیدار من و شما با او را با مسئولمان در میان گذاشتم و اتفاقا فرمانده مان پیشنهاد کرد که ما را با ما شین به ملا قات ببرد. برگرفته از خاطرات پدر شهید