نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / یوسفعلی لامعی / متن / خاطره / خاطرات

مادری هنوز چشم به راه است...

بعد از سیزده، چهارده سال چند تکه استخوان و پلاکش را آوردند و تشییع کردند. اما هنوز نمی توانم باور کنم که متعلق به او باشد. در خلوت هایم با خدا، از او می خواهم که پسرم برگردد. از اینکه مزاری دارد و به یادش در آن محل جمع می شویم کمی آرام می شوم، اما باورش برایم سخت است.

(به نقل از مادر شهید)

 

 

تشییع در روز عاشورا

در تظاهرات شرکت می کردیموچ. در خلوت کوکتل درست می کردیم به دور از چشم پدر و مادرمان. در گرمسار قبل از شروع جنگ، درگیری هایی بین گروهک ها و طرفداران انقلاب پیش می آمد. او در خیلی از آن درگیری ها هم شرکت می کرد. جنگ که شروع شد به منطقه اعزام شد. در عملیات خیبر شرکت کرد و همانجا به شهادت رسید و مفقودالاثر شد. بعد از سیزده سال در روز عاشورا تشییع شد.

(به نقل از خواهر شهید)

 

ین خاطره به نقل از خواهر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

بچه‌های بسیجی رو جلوی عروس و داماد قربونی می‌کنن!
خیلی به هم نزدیک بودیم. از کردستان که بر می‌گشت، چیزهایی می‌گفت که مو به تن آدم سیخ می‌شد. سفارش می‌کرد مبادا چیزهایی که برایت تعریف کردم برای مامان بگویی. اگر او این حرف‌ها را بشنود مانع رفتنم می‌شود. می‌گفت: «اونجا بچه‌های بسیجی رو جلوی عروس و داماد قربونی می‌کنن!»