شهید«حسن میرالی» از شهدای دوران دفاع مقدس است. از او روایت شده است که در مدرسه، محل کار و خانواده و همه جاهایی که حضور داشته، برای آگاه‌سازی مردم تلاش می کرده است.

شهید

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید حسن میرالی، ششم بهمن 1333، در شهرستان کرج به دنیا آمد. پدرش محمدابراهیم و مادرش شوکت نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. پاسدار کمیته بود. ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. یازدهم اسفند 1357، در جاده محمدآباد کرج بر اثر اصابت سهوي گلوله به شهادت رسید. مزار وي در امامزاده محمد (ع) زادگاهش واقع است.

آنچه در ادامه می خوانید روایتی از مادر شهید است.

«من مادر شهيد حسن ميرالي هستم. او درسال 1333در سرحد آباد كرج به دنيا آمد و تا كلاس سوم راهنمايي هم درس خواند. برای امرار معاش شغل لوله کشی را شروع کرد. كلاس سوم راهنمايي بود كه اعلاميه هاي امام را پخش مي كرد. در مدرسه دهخدا درس می‌خواند تا كلاس ششم در سرحدآباد درس خواند.

بعد دوران راهنمايي را درمدرسه دهخدا گذراندند و چون در مدرسه خيلي درمورد امام و انقلاب صحبت مي شد كلاس سوم راهنمايي بود که در یک شرکت استخدام شد. چند وقتي را آنجا كار مي كرد و آنجا هم مردم راجمع مي كرد و درمورد نماز و مسائل ديني صحبت مي كرد. ازآنجا هم به دلیل همين اعتقاداتش بيرونش كردند. بعد از آنجا به سربازی رفت. سربازي‌ اش را حدود4ماه در طبس گذراند. ازآنجا كه آمد تهران بود. سربازيش هم كه تمام شد. در يك شركتي دراكباتان مشغول به كارشد. آنجا هم در دستشويي ها مي نوشت مرگ برشاه كه ازآنجا هم بيرونش كردند. تااين كه حدود 22سالش بود برايش زن گرفتيم. لوله كشي مي كرد. يك سال بود كه عروسي كرده بود و حدود 40روز بود كه بچه اش به دنيا آمده بود به شهادت رسيد.

زمان انقلاب به قم مي رفت و از روحانيون اعلاميه مي گرفت و پخش مي كرد. چند بار هم ساواكي ها دستگيرش كرده بودند. بعد كم‌كم انقلاب شد و كميته تشكيل شد و به کمیته پیوست.
برای دیدن امام هم یک هفته برای استقبال به تهران رفت. يازدهم اسفند بود كه شب براي دعاي كميل به مسجد رفت. غسل جمعه اش را هم كرده بود و دعاي ندبه هم خوانده بود و ازآنجا سوار ماشين ارتش شده بود و کمک می کرد. در راه محمد آباد كرج اسلحه جمع كنند. يك مقداري اسلحه پیشش بود و دوستش به شوخي اسلحه را جلوی حسن گرفته بود. يك دفعه ازدستش دررفته بود و تيربه قلبش خورده بود. همان جا هم به شهادت رسيده بود.

او از بچگي در اين راه بود. روزه و نمازش را اصلا ترك نمي كرد. هميشه جوان ها را جمع مي كرد. در خانه‌مان و براي آنها قرآن تدریس مي کرد و تفسير آموزش می داد.
او از بچگي علاقه زيادي به امام خميني (ع) داشت. پيش از انقلاب در محله‌مان يك پيرمرد و پيرزني بودند؛ مثل اين كه آنها فلج بودند و فاميل هايشان هم به آنها نمي رسيدند و بچه هم نداشتند كه کارهایشان را انجام دهد او به آنها کمک می کرد. بعد از اين كه شهيد شد ما ديديم چه قدر جمعيت آمدند و گريه مي كردند و مي گفتند: او خيلي به ما مي رسيد، كمك مي كرد. يك بار من و مادربزرگش را به قم برد. ما را در حرم گذاشت و خودش رفت. گفتيم: كجا مي روي؟ گفت: شما اين جا بمانيد من فردا صبح مي آيم. پيش روحانيون رفته بود خيلي به آنها علاقه داشت. هر دفعه كه خوابش را مي بينم ازجبهه دارد مي آيد و اسلحه دستش گرفته و لباس ارتشي پوشيده است. مي پرسم: كجايي پسرم؟ مي گويد: جبهه هستم. 

انتهای پیام/ 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده