علیرضا جامی می‌گوید: در سال ۱۳۶۵ من و عمو سلطان در عملیاتی با هم شرکت داشتیم، هوا خیلی سرد بود؛ و عمو سلطان با آب سرد غسل شهادت انجام داد، با خنده و شوخی به او گفتیم: «تو شهید نمی‌شوی، با آب سرد غسل نکن».
به گزارش نوید شاهد سیستان و بلوچستان، کتاب «عمو سلطان» روایتی از زندگی نامه شهید «سلطانعلی آشوغ» است، در بخشی از این کتاب خاطره ای از«علیرضا جامی» یکی از همرزمان شهید را می خوانیم: 

ما در روستایی نزدیکی روستای شهید سلطانعلی آشوغ زندگی می کردیم و همه از روستاهای اطراف برای درس و تحصیل به «جزینک» می رفتند. من آنجا با عموسلطان آشنا شدم و بعد که در بخشداری زهک مشغول به کار شدند. با هم فعالیت‌هایی را انجام می دادیم.

عموسلطان فردی اجتماعی و صادق بود. در آن سال ها ایشان در ساخت جاده بین روستاها و لای روبی نهرها مدیریت داشتند و از افراد روستا به عنوان کارگر استفاده می کردند تا به معیشت آنها کمک شود.

اولین دکل در جزینک با تلاش ها و پیگیری های ایشان برپا شده و هم چنین اولین تظاهرات در سال های انقلاب را عموسلطان و برادران میرحسینی انجام دادند.


غسل شهادت نکن سرما می خوری!!


در سال ۱۳۶۵ من و عموسلطان در عملیاتی با هم شرکت داشتیم. یک شب را در موضع انتظار ماندیم. هوا خیلی سرد بوده و عموسلطان با آب سرد، غسل شهادت انجام داد. با خنده و شوخی به او گفتیم: «تو شهید نمی شوی، با آب سرد غسل نکن؛ سرما می‌خوری و نمی توان دفاع کنی».

در طول مسیر از موضع انتظار تا خط مقدم، شهید مدام به شهادت فکر می‌کرد و می‌گفت: اگر شهید نشدم دلم می‌خواهد یک جایی دور از همه ی مردم و تعلقات مادی زندگی کنم.

به خط مقدم که رسیدیم، در داخل چند سنگر که کاملا در تیرس عراقی‌ها بود. مستقر شديم. لحظاتی گذشته بود که متوجه شدم عموسلطان از سنگرش خارج و به سمت سنگر ما می‌آمد و در بین راه پیکر شهیدی که قد و قواره‌ای مثل من داشت و صورتش بر اثر اصابت گلوله از بین رفته بود را در آغوش گرفت و شروع به صحبت با آن شهید کرده و اشک می‌ریخت.

من سریعا خود را به او رساندم؛ که با دیدن من، هم دیگر را به آغوش کشیدیم. عمو سلطان همان جا به من گفت: «اگر من زودتر شهید شدم و تو سالم بودی، پیکر مرا به عقب ببر و به خانواده‌ام برسان.

با هم به سنگر رفتیم. آتش دشمن خیلی شدید شد و من که آرپی جی زن بودم، بلند شدم تا به طرف دشمن شلیک کنم؛ که همزمان با بلند شدن من، تیر دشمن به من اصابت کرد و به داخل سنگر افتادم. عمو سلطان سریعا چفیه‌ای را  روی زخم من بست؛ و به همراه دیگر مجروحین به عقب منتقل شدم.

چند روز بعد، برادرم و شهید غلامحسن میرحسینی به عیادت من و جانباز اسفندیار میر، که در تخت کنار من بود آمدند. آن جا بود که از شهادت عمو سلطان با خبر شدم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده