خاطراتی از شهید "محمود دولتی مقدم"
شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۸ ساعت ۱۴:۳۰
پیش از تولد تنها فرزندش «محدثه» از طرف تیپ ۴ سلمان فارسی مسئولیت پاکسازی منطقه «نصرت آباد» از وجود اشرار، به او واگذار شد. موقع تولد کودک، مادر به او تلفن میزند و میگوید: «محمود جان! انتظار بسر آمد. تو پدر شدی. پاشو برای دیدن دخترت بیا» نوید شاهد سیستان شما خوانندگان محترم را به خواندن خاطراتی از شهید "محمد دولتی مقدم" دعوت می کند.
به گزارش نوید شاهد سیستان و بلوچستان، در بیست و هفتمین سالگرد شهادت شهید محمود دولتی مقدم مروری داریم بر خاطراتی از این شهید والامقام که از دوستان و همرزمان وی روایت شده است.
(به نقل از حسین شاکری/ همرزم شهید)
لازم به ذکر است شهید محمود دولتی مقدم دوم شهریور ماه 1345 در شهرستان زابل دیده به جهان گشود و در 27 دی ماه 1371 در جاده زابل زاهدان در درگیری با اشرار مسلح به فیض عظمای شهادت نایل آمد.
ارزشش بیشتر از دیدن بچه است
پس از
ازدواج، سه سال تمام در اشتیاق داشتن فرزند به سر می برد. میگفت: «آرزو
دارم پس از شهادت یادگاری از خود بگذارم. اما گویی مصلحت نبود با وجود عشقی
که به بچهدار شدن داشت، به آن زودی به آرزویش برسد.»
قبل از تولد تنها فرزندش «محدثه» از طرف تیپ ۴ سلمان فارسی مسؤولیت پاکسازی منطقهی «نصرت آباد» از وجود اشرار، به او واگذار شد. موقع تولد کودک، مادر به او تلفن میزند و میگوید: «محمود جان! انتظار به سر آمد. تو پدر شدی. پاشو برای دیدن دخترت بیا.»
محمود از شنیدن این خبر خوشحال میشود و خدا را شکر میکند. اما به مادر میگوید: «من در منطقه هستم و مأموریتی دارم که از دیدن بچه ارزشش بیشتر است.»
آنگاه در نصرت آباد میماند و به وظیفهاش میپردازد و پس از ۴۵ روز که از حساسیت مأموریت کاسته میشود، به دیدار نوزادی میآید که سالها چشم به راهش بود.
(به نقل از همسر شهید)
خواب عجیب!
25 خرداد ماه سال 1376 بود که از موقعیت یکی از گروهک ها در منطقه سیستان و بلو چستان مطلع شدیم. به آن محل رفتیم ولی از جستجو نتیجه ای به دست نیامد. با این همه از نگرانی و اضطراب من ذره ای کاسته نشد. با خودم می گفتم اگر آن گروهک موفق به انجام عملیات خرابکاری و ایذایی شود ...؟ اگر ....؟
یک شب که اندیشه آن گروهک دست از سرم بر نمی داشت در خواب، سردار شهید محمود دولتی را دیدم که به سراغم آمد و گفت: برو به فلان مکان، چیزی را که مورد نظر توست پیدا خواهی کرد.
25 خرداد ماه سال 1376 بود که از موقعیت یکی از گروهک ها در منطقه سیستان و بلو چستان مطلع شدیم. به آن محل رفتیم ولی از جستجو نتیجه ای به دست نیامد. با این همه از نگرانی و اضطراب من ذره ای کاسته نشد. با خودم می گفتم اگر آن گروهک موفق به انجام عملیات خرابکاری و ایذایی شود ...؟ اگر ....؟
یک شب که اندیشه آن گروهک دست از سرم بر نمی داشت در خواب، سردار شهید محمود دولتی را دیدم که به سراغم آمد و گفت: برو به فلان مکان، چیزی را که مورد نظر توست پیدا خواهی کرد.
آشفته و هراسان از خواب بر خواستم و بامداد
روز بعد به اتفاق نیرو ها به محل نشانی رفتم. با اندکی جستجو، یک قبضه
دوشکا و تعداد قابل ملاحظه ای آر پی جی، کلاش و تیر بار کشف کردیم و ...
آن شب ارتباط روحانی شهید دولتی با ما باعث شد تا یقین کنیم که ایشان حتی بعد از شهادت هم نگران انقلاب است.
آن شب ارتباط روحانی شهید دولتی با ما باعث شد تا یقین کنیم که ایشان حتی بعد از شهادت هم نگران انقلاب است.
(به نقل از حسین شاکری/ همرزم شهید)
نگذارید هیئت از هم بپاشد
سه یا چهار روز قبل از شهادت در جلسه هیئت عزاداری – که موسس آن بود – به
من وصیت کرد نگذارید هیئت از هم بپاشد. تاکید نمود این جمع را به خاطر آقا
ابا عبد الله الحسین (ع) طوری حفظ کنید که آبرومندانه ادامه داشته باشد.
پس از شهادت ایشان تا کنون هر جا مراسم دعا و عزاداری بر گزار می شود یاد
شهید محمود دولتی مقدم چراغ آن محفل است.
زیرا تا هنگام شهادت در تمام
تشییع پیکر های شهدا او تعزیه گردان و نوحه خوان مراسم بود. به یاد ندارم
پیکر شهیدی را از منطقه آورده باشند و ایشان مسئولیت تشییع پیکر و نوحه
خوانی مراسم را به عهده نداشته باشد. حتی اجساد شهدای اهل سنت را هم ایشان
دفن می کردند و برای آن بزرگواران که در راه خدا شهید شده بودند عاشقانه و
خالصانه عزاداری می کرد و دسته سینه زنی راه می انداخت. به گونه ای که
برادران اهل سنت نیز جذب او شده بودند و آقایان مولوی ها هم با سوز و صفای
حنجره او سینه می زدند.
او از خدا هیچ چیز نخواست. نه پول، نه مقام، نه شهرت . زیرا عاشق شهدا بود.
او از خدا هیچ چیز نخواست. نه پول، نه مقام، نه شهرت . زیرا عاشق شهدا بود.
(به نقل از محمد خلیلی/ دوست شهید)
تسبیح یادگاری
تسبیح یادگاری
قبل از عزیمت به زابل برای خرید میوه به مغازه آمد. تسبیح زیبایی در دست
داشت که با لمس کردن هر دانه اش ذکر خدا می گفت. به تسبیح خیره شدم و گفتم
چه تسبیح خوبی دارید! بدون معطلی تسبیح را به من هدیه کرد و فرمود قابل شما
را ندارد به شرطی که با آن ذکر بگویی و از آن مواظبت کنی .سپس چهره اش
متبسم شد و با لبخند معنی داری ادامه داد عباس آقا این را یا دگار نگه دار
تا اگر لیاقت شهادت پیدا کردم هدیه ای از من داشته باشی .آنگاه پس از خریدن
میوه خدا حافظی کرد و عازم زابل شد.
هنوز چند ساعت از رفتن او نگذشته بود که تبسم ملکوتی اش جاودانه شد و در آتش کمین اشرار آنقدر ذکر خدا گفت که به خدا پیوست.
آن تسبیح که احساس می کنم هنوز هم بوی سر انگشت شهید محمود دولتی مقدم را می دهد اکنون همیشه و همه جا بامن است.
هنوز چند ساعت از رفتن او نگذشته بود که تبسم ملکوتی اش جاودانه شد و در آتش کمین اشرار آنقدر ذکر خدا گفت که به خدا پیوست.
آن تسبیح که احساس می کنم هنوز هم بوی سر انگشت شهید محمود دولتی مقدم را می دهد اکنون همیشه و همه جا بامن است.
(به نقل از عباس شکوهی/دوست شهید)
در انتظار شهادت
بعد از پایان جنگ خیلی ناراحت بود. می گفت: چه شد که همسنگرانم شهید شدند
اما من از رفتن باز ماندم .او اگر چه در عرصه شها دت کوتاهی نکرده بود اما
با زهم خودش را زیانکار می دید .می گفت: خسته شده ام. دنیا برایم تنگ شده. نمی توانم تحمل کنم . نمی توانم بروم مزار شهدا، قبور همرزمان خود را ببینم
و از آنها شرمنده نشوم .
آقا محمود دگر گون شده بود. همیشه متوسل به بی بی فاطمه زهرا (سلام الله علیها) بود و از ایشان می خواست پیش خدا واسطه شود تا او نیز به قافله شهدا ملحق شود.
می نالید که از کاروان شهدا عقب مانده ام. من خواب افتادم .خواب ...
او به خدایش عاشق شده بود. از این رو خدانیز او را آنگونه نزد خود فرا خواند که دلش می خواست. او در آتش اشتیاق سوخت. سوخت آن سان که حتی پیکرش نیز نصیب ما نشد. عاقبت مشتی خاکستر و پاره هایی از استخوان سوخته اش را تشییع کردیم اما او گمشده اش را پیدا کرد. گمشده ای را که در کوچه پس کوچه های خرمشهر، توی سنگر های غرب و جنوب، در گرمای پنجاه درجه بلو چستان، توی خاکریزها، توی دسته های ویژه ای که با برادران فغانی داشت و در کوههای سر به فلک کشیده افغانستان دنبالش می گشت.
آقا محمود دگر گون شده بود. همیشه متوسل به بی بی فاطمه زهرا (سلام الله علیها) بود و از ایشان می خواست پیش خدا واسطه شود تا او نیز به قافله شهدا ملحق شود.
می نالید که از کاروان شهدا عقب مانده ام. من خواب افتادم .خواب ...
او به خدایش عاشق شده بود. از این رو خدانیز او را آنگونه نزد خود فرا خواند که دلش می خواست. او در آتش اشتیاق سوخت. سوخت آن سان که حتی پیکرش نیز نصیب ما نشد. عاقبت مشتی خاکستر و پاره هایی از استخوان سوخته اش را تشییع کردیم اما او گمشده اش را پیدا کرد. گمشده ای را که در کوچه پس کوچه های خرمشهر، توی سنگر های غرب و جنوب، در گرمای پنجاه درجه بلو چستان، توی خاکریزها، توی دسته های ویژه ای که با برادران فغانی داشت و در کوههای سر به فلک کشیده افغانستان دنبالش می گشت.
(به نقل از علیرضا صلواتیان/همرزم شهید)
نظر شما