قسمت نخست خاطرات معلم شهید «رحیم صباغیان»
يکشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۱۱:۴۲
دوست شهید «رحیم صباغیان» نقل می‌کند: «گفت: تولد مادرمه. اگه الان سمنان بودم، کادوی تولد مادرم رو همون لحظه بهش می‌دادم. اون‌طوری لطف بیشتری داشت. گفتم: قربون شکلت! همین که تولد مادرت یادته کلی می‌ارزه. با افسوس گفت: نمی‌دونی شادی دل مادرم چقدر برام مهمه.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید رحیم صباغیان» یکم تیرماه ۱۳۴۲ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش رمضانعلی، آرایشگر بود و مادرش زیبا نام داشت. دانشجوی دوره کاردانی در رشته تربیت‌معلم و آموزگار بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. ششم اردیبهشت ۱۳۶۵ در جزیره مجنون عراق به شهادت رسید. پیکر وی مدت‏‌ها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۶ پس از تفحص، در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپرده شد.

شادی دل مادرم خیلی برام مهمه

مواظب باش کسی تو را از خدا دور نکنه!

روی پایم بند نبودم. دانشگاه فردوسی مشهد قبول شده بودم. کنارش نشستم. گفت: «رشته معارف رشته خوبیه، اما خیلی باید مواظب باشی. همه‌جور آدم توی شهر غریب هستن و توی دانشگاه هم آدم‌های نااهل فراوون.»

ترس برم داشت و یک دفعه احساسم فروکش کرد. وقتی مرا این‌طور دید، خندید و گفت: «چرا وا رفتی؟ باید هوشیار و زرنگ باشی. اگه این‌طور باشه هیچ‌چیز نمی‌تونه تو رو از خدا دور کنه و هیچ‌کس هم تو رو منحرف.»

گفت و گفت تا این که خیلی چیز‌ها را فهمیدم. خودش هم دانشجوی دانشگاه یزد بود.

(به نقل از خواهر شهید)

به چنین پدری افتخار می‌کنم

مادرش می‌گفت: «وقتی من به منطقه رفتم، رحیم خیلی خوشحال بود و می‌گفت: به چنین پدری افتخار می‌کنم. می‌خواست جای خالی‌ات رو برای من و خواهرش پر کنه.»

(به نقل از پدر شهید)

دلم نیومد بیدارتون کنم

صبح که بیدار شدم و به حیاط رفتم، ساک رحیم را دیدم که روی زمین افتاده بود. ساک را برداشتم و به خانه بردم. همسرم که ساک را دید، گفت: «پس خودش کجاست؟»

گفتم: «ساکش توی حیاط افتاده بود.»

کمی نگران شدیم و بعد خانمم گفت: «شاید کاری برایش پیش آمده، هرجا باشه دیگه پیداش می‌شه.»

من و همسرم داشتیم حدس و گمان می‌زدیم شاید این‌جا رفته باشد و شاید ... که او زنگ زد و آمد بالا. بعد از سلام و احوال‌پرسی، گفتم: «پسرم! تو ساکت زودتر از خودت می‌آد، پس خودت کجایی؟»

گفت: «نیمه‌شب رسیدم. خواب بودین، دلم نیومد بیدارتون کنم.»

گفتم: «پشت در خوابیدی؟»

لبخند ملیحی کنج لبش نشست و گفت: «نه بابا! رفتم پایگاه پیش بچه‌ها و الان هم پیش شمام.»

(به نقل از پدر شهید)

نمی‌دونی شادی دل مادرم چقدر برام مهمه

زمان دانشجویی با رحیم در یزد بودیم.

یک اتاق قدیمی در یکی از محله‌های یزد اجاره کردیم. اتاق گِلی کوچک بود، اما با بودن رحیم خیلی صفا داشت. رحیم روز تولد دوستانش را می‌دانست و برای آن‌ها هدیه کتاب می‌خرید.

یادم نمی‌رود روزی را که او خوشحال و با دست پر به خانه آمد. من دراز کشیده بودم و سرم توی کتاب بود که او وارد شد. با سلام کردن او سرم را نود درجه‌ای چرخاندم و گفتم: «علیک سلام! امروز باز چه خبره؟» و از جایم بلند شدم.

گفت: «خودت حدس بزن!»

گفتم: «فهمیدنش خیلی سخت نیست. حتماً تولد کسی هستش.»

کتاب را از دستم گرفت و بست. بعد گفت: «حیف که نیستم.»

گفتم: «کجا؟ جشن تولد؟»

گفت: «اگه الان سمنان بودم، کادوی تولد مادرم رو همون لحظه بهش می‌دادم. اون‌طوری لطف بیشتری داشت.»

گفتم: «قربون شکلت! همین که تولد مادرت یادته کلی می‌ارزه.»

با افسوس گفت: «نمی‌دونی شادی دل مادرم چقدر برام مهمه.»

(به نقل از دوست شهید، منصور صبیری)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده