خواهر شهید «داود سمیعی» می‌گوید: «یک بار که به مرخصی آمده بود، به خانه‌ی ما آمد. مادر هم خانه‌ی ما بود. از ما خواست تا برایش دختری را پیدا کنیم. هرگز یادم نمی‌رود؛ سرش را روی زانوی من گذاشت و در حالی که موهایش را نوازش می‌کردم گفت: «هر کسی رو که تو بپسندی من قبول می‌کنم.»

پسندم آنچه را جانان پسنده

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران، شهید داود سمیعی، یادگار «عباسعلی» و «ایران» سال 1340 در روستای ده خیر فیروزآباد از توابع شهرستان ری چشم به جهان گشود. این شهید گرانقدر شانزدهم اردیبهشت سال 1361 به شهادت رسید.

بیشتر بخوانید: «دلواپس جبهه»

پسندم آنچه را جانان پسنده

یک بار که به مرخصی آمده بود، به خانه‌ی ما آمد. مادر هم خانه‌ی ما بود. از ما خواست تا برایش دختری را پیدا کنیم. هرگز یادم نمی‌رود؛ سرش را روی زانوی من گذاشت و در حالی که موهایش را نوازش می‌کردم گفت: «هر کسی رو که تو بپسندی من قبول می‌کنم.»

ما هم خوشحال بودیم که قرار است داود داماد شود. چند روز بعد مرخصی‌اش تمام شد. ساکش را بست که برود. داود آماده‌ی خداحافظی شد. همه احساس کردیم که وداع این بار دارد با همیشه فرق دارد. حال و هوای عجیبی در خانه حاکم بود. همه‌ی اهل خانه بغض کرده بودیم و بی‌صدا گریه می‌کردیم. داود به چشم‌های خیس من خیره شد و گفت: «خواهش می‌کنم گریه نکن. من طاقت دیدن ناراحتی تو رو ندارم.»

بالاخره قرآن آوردیم و آماده‌ی بدرقه‌اش شدیم. نمی‌دانید وقتی از زیر قرآن رد می‌شد چه حالی داشتم. لبخند آخرش جلوی چشمم است. انگار همین الان بود که خداحافظی کرد و رفت، من هم با حسرت کاسه‌ی آب را پشت سرش پاشیدم. دلم می‌گفت داود برود دیگر برنمی‌گردد.

سفارش داود

داود رفت جبهه و دل مرا هم با خودش برد. شبی با یاد داود خوابم برد. در عالم خواب داود را دیدم. صورتش زخمی شده بود. گفتم: داود جان! صورتت چی شده؟

گفت: «هیچی! یه خراش کوچیکه.»

گفتم: چرا جلوی در وایستادی بیا داخل. مادر چشم به راه توئه.

گفت: «نه! داخل نمی‌آم. اومده بودم به شما سری بزنم و بگم خواهش می‌کنم هر اتفاقی برای من افتاد بی‌قراری و گریه نکنید.»

این را گفت و از جلوی در خانه برگشت و رفت.

خبری از داود

پس از آخرین وداع و رفتن داود، چند وقتی از داود خبر نداشتیم و این موضوع کمی غیر عادی بود. تا آن زمان سابقه نداشت داود مدت زمان زیادی ما را بی‌خبر بگذارد. زمان عملیات بیت المقدس بود. یک روز مادرم به زیارت امامزاده شاهزاده محمد(ع) در روستای شمس آباد رفت. در آنجا به آقا متوسل می‌شود و از آقا می‌خواهد که داود برگردد. گفته بود: «آقاجان! از داود برام یه خبری برسون.»

در همان حال توسل به خواب می‌رود و در عالم خواب آقا را می‌بیند و آقا به مادرم می‌فرمایند: «نگران نباش، داود به آرزوش رسیده.»

چند روز بعد هم مادرم حاجت روا شد و داود برگشت؛ همراه با مدال سرخ شهادت بر گردنش.

برخیز و رشادت مرا جشن بگیر *** آغاز سعادت مرا جشن بگیر

وقتی که دوباره بازگشتم مادر *** هر سال شهادت مرا جشن بگیر

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده