دوشنبه, ۰۸ شهريور ۱۴۰۰ ساعت ۰۹:۰۶
نوید شاهد- کتاب «سیره شهید رجایی» سبک زندگی و رفتاری شهید «محمدعلی رجایی» در مسائل مختلف را بررسی می‌کند که به قلم «غلامعلی رجائی» نوشته شده است.

نگاهی به دینداری شهید  «محمدعلی رجایی»

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، این کتاب به همت «نشر شاهد» در شمارگان هزار و صد نسخه منتشر شده است. در ابتدای این کتاب از قول شهید رجایی آمده است: چیزی که همیشه با خودم در زندان انفرادی می‌گفتم این بود که: رجائی! همه‌اش نباید این باشند و تو سرنوشت آنها را بخوانی، حالا یک بار هم تو سرنوشت درست کن و بگذار دیگران بخوانند.

در ادامه گزارش روایت‌هایی از «دینداری» شهید «محمدعلی رجایی» به روایت دوستان و اقوام که از کتاب سیره رجائی انتخاب شده آسا را می‌خوانید.

در مسجد محل نوحه‌خوانی می‌کرد

«محمود صدیقی» نقل می‌کند: آقای رجایی با توجه به سابقه نوحه‌خوانی و ذاکری اهل بیت که پدرشان داشتند و با توجه به صدای خوبی که خدا به او داده بود، از سن 12 سالگی در هیات نوجوانان و مسجد محل نوحه می‌خواند. او با تعدادی از بچه‌های همسن و سالش یک هیات درست کرده و در محل مناسبی از جایی که در آن زندگی می‌کرد و حالت چهارسو داشت، تکیه‌ای درست می‌کردند و آن را سیاهپوش می‌نمودند. بارها شاهد بودم وقتی با آن سن کم در مسجد محل برای مردم نوحه می‌خواند، آنها را به گریه می‌انداخت.

از همان اول مذهبی بودند

«اصغر فولادی» روایت می‌کند: موقعی که آقای رجائی حدود دوازده سال داشتند به اتفاق ایشان با دوچرخه‌ای که داشتیم، با اینکه راه پر از سنگلاخ بود، به امامزاده باراجی که در حدود یک فرسخی قزوین بود می‌رفتیم و زیارت می‌کردیم و برمی‌گشتیم. ایشان از همان ابتدای نوجوانی خیلی به مسایل مذهبی و دینی علاقه نشان می‌دادند.  

ممکن است خواهش کنم چادرتان را سرتان کنید

«محمدحسین رجایی» تعریف می‌کند: در دوران نوجوانی برادرم در قزوین یک روز که ایشان با فرزندان دایی بزرگم که با او همسن و سال بودند بازی می‌کرد، چون نزدیک ظهر شده بود همسر دایی کوچک‌ترم که می‌بیند این بچه‌ها گرسنه هستند، غذایی را برای آنها تهیه می‌کند و می‌گوید: بچه‌ها بیاید ناهار بخورید.

او می‌بیند همه بچه‌ها مشغول غذا خوردن می‌شوند، ولی محمدعلی دست به غذا نمی‌زند. با تعجب از او می‌پرسد محمد جان مگر گرسنه نیستی؟ چرا غذا نمی‌خوری؟ برادرم که یک نوجوان یازده، دوازده ساله بود به او می‌گوید: زن دایی می‌توانم از شما یک خواهش بکنم. او می‌گوید: چه خواهشی؟ برادرم می‌گوید: شما چادرتان را سرتان کنید. زن دایی ما هم از اینکه می‌بیند یک بچه با این سن متوجه این مسایل مذهبی است، سرش را می‌بوسد و خیلی خوشحال شده و چادرش را سرش می‌کند تا او بتواند راحت غذا بخورد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده