سه‌شنبه, ۱۸ شهريور ۱۳۹۹ ساعت ۱۱:۵۷
نوید شاهد - خواهر شهید محمد حسین فهمیده مرضیه فهمیده هستم که شرح حال زندگی محمد حسین فهمیده را می نویسم اول که او می خواست به جنگ حق علیه باطل برود رفت اسم من و خواهر دیگرم را در مدرسه اسدآبادی نوشت و مادرم به او گفت حسین خودت مهم هستی برو اسمت را در مدرسه بنویس گفت من نمیروم چون امسال جنگ است.
خاطره خواهر شهید محمد حسین فهمیده

 به نام خدا 
                    

رهبر ما آن طفل دوازده ساله ایست که نارنجک به کمر خود بست و خود را  به زیر تانک دشمن انداخت ( امام خمینی ) 
خاطره (خواهر شهید محمد حسین فهمیده ) :مرضیه فهمیده هستم که شرح حال زندگی محمد حسین فهمیده را می نویسم اول که او می خواست به جنگ حق علیه باطل برود رفت اسم من و خواهر دیگرم را در مدرسه اسدآبادی نوشت و مادرم به او گفت حسین خودت مهم هستی برو اسمت را در مدرسه بنویس، گفت من نمیروم چون امسال جنگ است مادرم گفت : خدا نکند تو این حرفها را از کجا می دانی مگر از پیش خدا آمدی می گفت حالا می بینی! بعدا" از خانه بیرون رفت دو هفته بود که ما به مدرسه می رفتیم که آن روز ظهر بود که ما به مدرسه رفتیم و او ناهار خورده بود و مادرم داشت بچه هامان را خواب می کرد که او لباسهایش را در ساک گذاشته بود و پایین ایوان گذاشته بود دو شیشه ای که در دوران انقلاب در آن کوکتل مولوتف درست کرده بود و آن را پشت در حیاتمان گذاشته بود که مادر نفهمد بعد از در خانه با برادر کوچکم حسن بیرون آمد بعد مادرم صداش کرد گفت حسین این 500 ریال را بگیر و نان بخر برادرم آن پول را گرفت و از درخانه بیرون آمد برادر کوچکم برای آن یک نوشابه گرفت و به او داد و با او خداحافظی کرده بود و بالای چهار راه با دوستش دیدار کرده بود و گفته بود که به مادرم بگویید که مرا حلال کند آن روز با بسیج تهران به جبهه اهواز رفته بود خوشبختانه دوستش را در خرمشهر دیده و گفته بود محمد دیدی موفق شدم و وقتی آن جا رفته بود به خرمشهر تقاضای تفنگ کرده بود ولی به او تفنگ ندادند بعد با جدیت گفته بود خودم تفنگ بدست می آورم و پشت تخته سنگی دو تا از بعثی ها را کشته بود و تفنگ و کفشهای آنها را در دست گرفته بود و می گفت دیدی بدست آوردم در لحظه ای دیگر گفتند که نیروها در محاصره است بعد حسین از این دو شیشه یکی از آن کوکتل مولوتف ها را به طرف یک تانک پرتاب می کند و فایده ای ندارد سینه خیز جلوتر رفته بود که تیری در پایش می خورد آن یکی دوستش هم که فامیلی اش شمس است تیر خورده بود و دو تایی در آن بیمارستان بودند و با هم صحبت از جنگ می کردند که چند روز دیگر که پایش کمی خوب می شود حسین سر تخت شمس می رود و می گوید ماندن ما اینجا چه فایده ای دارد بلندشو برویم جنگ که با هم شبانه از بیمارستان فرار می کنند و وقتی آنجا می روند می بینند که برادران در محاصره هستند محمد تیر می خورد و به حسین می گوید برو برادران در محاصره هستند اینجا که از محمدرضا نارنجک می گیرد و به کمر خود می بندد و خود را زیر تانک دشمن می اندازد و خود شربت شهادت می نوشد وصیت او این بود که هیچوقت مادرم و پدرم گریه نکنند و فقط فاتحه برایشان بخوانند . والسلام علیکم و رحمةالله 


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده