يکشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۹ ساعت ۲۳:۳۶
سر از بشوروبساب که برداشتیم، دیدم دوروبرمان را آب گرفته و گیر افتاده ایم. وسط رودخانه بودیم. بچه ها روی پل شناور ماشین رو ایستاده بودند و با خنده برایمان دست تکان می دادند. روی پل شناور نفربر بلند شدم و حالت پریدن توی آب گرفتم و گفتم: «رضا! من می خوام بپرم، این پل نفربر داره می ره تو دل عراقی ها».

جنابان شهردار

نوید شاهد: سر از بشوروبساب که برداشتیم، دیدم دوروبرمان را آب گرفته و گیر افتاده ایم. وسط رودخانه بودیم. بچه ها روی پل شناور ماشین رو ایستاده بودند و با خنده برایمان دست تکان می دادند. روی پل شناور نفربر بلند شدم و حالت پریدن توی آب گرفتم و گفتم: «رضا! من می خوام بپرم، این پل نفربر داره می ره تو دل عراقی ها».

رضا تازه وارد بود و به شنا واین حوالی نابلد. دو دستی از پاهایم بغل کرد و گفت:«باید من رو هم ببری، نذار دست عراقی ها بیفتم، باید من رو هم ببری».

پل شناورنفربر طول روستای قجریه حرکت می کرد. پایین تر مقریگان ها و لشکرهای دیگربود. قایق یگان اصفهانی ها جلومان را گرفت. ازحالتی که گرفته بودیم، با شک و راندازمان می کردند. گفتند:«شما ها کی باشید این اطراف»؟

گفتیم:«ما شهردارهای گردان دریایی لشکرعاشورا هستیم». هرروز یک نفر شهردار بود. به نظافتچی چادر شهردار می گفتند که کارش شستن و تمیز کردن بود و زحمت ناهار و شام پایش. چادر24 نفره ما دو تا شهردار داشت. آن روز نوبت من و رضا شهسواری بود. بچه ها که به کلاس می رفتند، شهردارها تو چادر می ماندند تا کلمن ها را پر کنند، چای دم بگذارند، و به نظافت چادر برسند. بعد از ظهر با رضا ظرف و ظروف را بردیم کارون که بشوریم. از دور آب کارون راکد دیده می شد. دست به آب که می زدی، می فهمیدی با سرعت زیادی حرکت می کند. روی کارون یک پل ماشین رو بود برای آموزش، و یک پل نفربر که با طناب بسته بودند به درخت های نخل. مشغول ظرف شستن بودیم و گهگاه می زدیم زیر آواز که بچه ها طناب را از کمر درخت باز کردند و ما را به آب دادند. ماجرا را به اصفهانی ها گفتیم. سرطناب را بستند به قایق و ما را برگرداندند یگان خودمان.

راوی: ابوالحسن احمدی

منبع: در انحنای هور/ خاطرات رزمنده های یگان دریایی لشکر 31 عاشورا/ لیلا دوستی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده