همرزم شهید"عبدالستار قنواتی پور" می گوید:«همیشه آرزوی شهادت داشت. پس از چند ماه خدمت در جبهه به رامهرمز برگشت با توجه به این که در آن موقع احتیاج مبرم به نیروی متعهد فعال و دلسوز بود، به او پیشنهاد خدمت در ستاد عشایری رامهرمز داده شد. که با اکراه پذیرفت و مرتب می گفت: من این جا ماندنی نیستم. و باید به جبهه برگردم»

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید عبدالستار قنواتی پور در پانزدهم خرداد 1338 در رامهرمز متولد شد.پدرش جعفر و مادرش زلیخا نام داشت. پس از گذراندن دوران طفولیت وارد مدرسه شد.  از همان ابتدا از اخلاق پسندیده ای برخوردار بود و نسبت به همکلاسی هایش با گذشت بود.

نشر پیام های حضرت امام

 در هنگام تحصیل بیشتر اوقات فراغت را به ورزش می پرداخت، بازی های مورد علاقه اش بازی محلی چوب کلید،هفت سنگ و فوتبال بود. در دوران دبیرستان، که مصادف با اوج گسترش قیام مردم انقلابی بر علیه رژیم ستم شاهی بود، وی به نشر پیام های حضرت امام در بین جوانان می پرداخت. اکثر اوقات را در میدان ورزشی و مساجد می گذراند و بقیه ی اوقات به مطالعه ی کتاب های مختلف و کتاب های مذهبی می پرداخت. در پخش اعلامیه ها فعالانه کوشا بود،طوری که مورد تعقیب مامورین شهربانی بود.

گرفتن حق مظلومین

 رابطه اش با مادر، بسیار صمیمی و دوستانه بود و با کمال میل کارهایی که از او خواسته می شد انجام می داد. او فردی مذهبی بود در گفتارش از ائمه ی اطهار،خصوصا" حضرت علی(ع) الگو می گرفت و دیگران را نصحیت و امر به معروف و نهی از منکر می کرد. در انجام واجبات مقید بود و در مراسم مذهبی ماه مبارک و ماه محرم و دهه ی عاشورا حضوری فعال داشت،هر جا که تشخیص می داد حقی از مظلومی پایمال می شود، تا آن جا که ممکن بود به اعتراض می پرداخت و روشنگری می کرد.

خدمت مقدس سربازی

 با پیروزی انقلاب اسلامی ایران، به همراه جوانان و نوجوانان انقلابی، به پاسداری شبانه از کوچه ها و خیابان ها می پرداخت و با روحانی محل آقای رایگانی(شهید) همکاری صمیمانه ای داشت و از ایشان راهنمایی می گرفت. در سال 1358 به سربازی اعزام شد. دوران خدمت خود را در ایلام و آبدانان گذراند. در اوایل خدمت سربازی بود که جنگ تحمیلی آغاز شد و حدود یک سال از خدمت سربازیش را در جبهه گذراند.

ساخت شهرک سلمان

در هنگام جنگ و حمله ی رژیم بعث به شهرها عده ای از هم وطنان ما از خانه هایشان آواره شده و به دیگر شهرها رفتند و یا مدارس و تکایا اسکان یافتند. هنگامی که مقامات شهر تصمیم گرفتند شهرکی برای مهاجرین تأسیس کنند، شهرک سلمان اولین شهرک برای مهاجرین بود. وی خود را موظف دانست که به آنان یاری رسانده و چند ماهی در آن جا به کارهای فرهنگی می پرداخت و امور را سر و سامان می داد.

من این جا ماندنی نیستم

 وقتی که اعلام شد، جبهه به جوانان مخلص نیاز دارد، شهرک را رها کرد. در سال1360 به همراه دوستان بسیجی به جبهه اعزام شد. یکی از دوستان و همرزمانش می گوید: او چنان صمیمی و دوست داشتنی بود که هر انسانی را به طرف خود جذب می کرد. از دوران بازی در کوچه ها تا پشت میز مدرسه و تا فرماندهی همه یکسان بود. هنگام شهادت دوستانش مثل ماهی دور افتاده از آب بی تابی می کرد. همیشه آرزوی شهادت داشت. پس از چند ماه خدمت در جبهه به رامهرمز برگشت با توجه به این که در آن موقع احتیاج مبرم به نیروی متعهد فعال و دلسوز بود، به او پیشنهاد خدمت در ستاد عشایری رامهرمز داده شد. که با اکراه پذیرفت و مرتب می گفت: من این جا ماندنی نیستم. و باید به جبهه برگردم.

من نمی توانم آسوده بنشینم

خدمت او در ستاد عشایری حدود یک ماه بود. دوستانش به او می گفتند: تو حدود 14 ماه در جبهه بوده ای تشکیل خانواده بده و جبهه را بگذار برای آن هایی که هنوز نرفته اند می گفت: من نمی توانم آسوده بنشینم و شاهد هجوم وحشیانه ی کفار به سرزمینم باشم و آن وقت خود را مسلمان بنامم و دوباره راهی جبهه ها شد.

فرمانده گروهان

در عملیات والفجر مقدماتی به عنوان مسئول دسته انتخاب شد. در همین عملیات از ناحیه کتف مجروح شد بعد از آن به عنوان فرمانده دسته ی پدافندی منطقه ی پاسگاه زید مشغول به خدمت شد. در عملیات بدر مسئول دسته و در عملیات والفجر 6 فرمانده گروهان در عملیات والفجر8 معاون گروهان کربلای 4 به عنوان فرمانده گروهان و در کربلای5 به عنوان جانشین گردان انجام وظیفه کرد و در کربلای 4 با اصابت ترکش به پیشانی اش مجروح شد.

کاپیتان تیم فوتبال

 بسیار صبور بود و اخلاق وی تأثیر زیادی بر اقوام و خانواده و دوستان گذاشته بود. وی یکی از ورزشکاران نمونه ی رامهرمز بود. و به عنوان کاپیتان تیم فوتبال استقلال رامهرمز فعالیت می کرد،  ورزش را وسیله ای برای تقویت جسم و روح آدمی می دانست، برد و باخت برایش مهم نبود. بیشتر به اخلاق حسنه و جوانمردانه در بازی اهمیت می داد و می گفت: اگر در مسابقات اول شدیم ولی از نظر اخلاقی غیر اسلامی و ضعیف باشیم باختیم.

شهادت را نصیبم کن

در جبهه با افراد زیادی دوست بود وقتی یکی از دوستانش شهید می شد، در فراق آن ها غمگین و افسرده می شد، وقتی که فرمانده اش سیدنورالدین موسوی شهید شد. می گفت: من فقط به خاطر اسلام و خدا این جسم را تحمل می کنم. در یکی از نامه هایش نیز می نویسد: خدایا سالگرد شهادت سید نزدیک است ولی من زنده هستم و نمی توانم تحمل کنم خدایا شهادت را نصیب من بگردان و سرانجام در گردان امام حسین (ع) در ششم اسفند 1365 در عملیات کربلای 5 در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به پهلو به شهادت رسید.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده