شهيد حميد باكري به روایت سردارجمشيد نظمي
سه‌شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۴۴
سردار جمشید نظمی اديب برای رزمندگان لشکر 31 عاشورا نامی آشناست. او در سال 1339 در تبریز به دنیا آمد ، در این شهر به تحصیل پرداخت و در سال 1359 دیپلم خود را اخذ کرد. نظمي در کنار تحصیل از فعالیت های هنری و ورزشی غافل نشد؛ عکاسی، رشته مورد علاقه اش بود و در کشتی و شنا پیشرفته ای قابل توجهی به دست آورد.
ستاره درخشان لشكر عاشورا


وقتی قیام تاریخی 29 بهمن سال 1356 در تبریز رقم خورد، او درکلاس دوم نظری درس می خواند، مانند بسیاری از جوانان آن روزگار به جرگه مردم انقلابی پیوست. انقلاب اسلامی که در 22 بهمن 1357 به پیروزی رسید فعالیت هایش را در مساجد عمق بخشید و جذب «سپاه توحیدی » شد. جنگ تحمیلی هنوز شروع نشده بود که وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و در روابط عمومی مشغول کار گردید. او در این ایام یک دوره فیلم سازی و عکاسی را در دانشگاه تهران زیر نظر استادان مطرح و شناخته شده کشورمان گذراند و با رتبه عالی قبول شد. با این حال شوق حضور در جبهه، او را واداشت مسئولان را برای رفتن به جبهه متقاعد کند.
شانزدهم شهریور سال 1360 برای اولین بار به جبهه سوسنگرد رفت و در عملیات «شهید مدنی » شرکت کرد. در سوسنگرد بر اثر اصابت ترکش از ناحیه زانو زخمی شد. در اعزام بعدی عملیات «مطلع الفجر » را تجربه کرد. به جهت آشنایی با عکاسی و فیلمبرداری و نیاز روابط عمومی سپاه تبریز به افرادی مثل او مدتی مانع رفتنش به جبهه شدند طوری که نتوانست در دو عملیات بزرگ فتح المبین و بیت المقدس حضور داشته باشد. سرانجام با اصرار و پافشاری خود بعد از عملیات رمضان به جبهه رفت و تا پایان جنگ تحمیلی در جبهه ماند. او در نبردهای مهم و سرنوشت سازی چون مطلع الفجر، مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی، والفجرهای 1،2،4،8 ، خیبر، بدر، کربلای 4 و 5 و بیت المقدس 2 شرکت کرد، چندبار زخمی شد و به افتخار جانبازی نائل آمد.
در عملیات بزرگ «بدر » فرماندهی گردان سیدالشهدای لشکر عاشورا را بر عهده داشت و تنها فرمانده گردانی بود که در آن سوی دجله تا لحظه شهادت سردار نامدار اسلام، شهید مهدی باکری در کنارش ماند

در عملیات بزرگ «بدر » فرماندهی گردان سیدالشهدای لشکر عاشورا را بر عهده داشت و تنها فرمانده گردانی بود که در آن سوی دجله تا لحظه شهادت سردار نامدار اسلام، شهید مهدی باکری در کنارش ماند. برخی مسئولیت های او در دوران جنگ و بعد از آن عبارتند از: جانشین گردان شهدای محراب، فرمانده گردان های حضرت ابوالفضل و سیدالشهدای لشکر 31 عاشورا، جانشین تدارکات لشکر 31 عاشورا، فرمانده تیپ در لشکر عاشورا، مسئول آموزش نظامی لشکر 31 عاشورا،رییس ستاد لشکر 31 عاشورا، جانشین لشکر 31 عاشورا، جانشین و سرپرست دانشکده پیاده نیروی زمینی سپاه، رییس هیات فوتبال استان آذربایجان شرقی و مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان آذربایجان شرقی. سردار جمشيد نظمي در عمليات هاي مسلم ابن عقيل، والفجر 4و 2 و 8 و عمليات خيبر در كنار شهيد حميدباكري بوده است. متن گفتگوي "شاهد ياران" با سردار جمشيد نظمي را در ادامه مي خوانيد.


شهيد حميد باكري، ستاره درخشان لشكرعاشورا بود


اولين تصوير جنگ در ذهن شما چگونه شكل گرفت؟
در شهريورماه سال 59 اولين بار با صحنه هاي جنگ آشنا شدم. هواپيماهاي عراقي تبریز را بمباران کردند. از پادگان، شاهد مانور هواپیماهای دشمن در آسمان تبریز بودیم. مسیر آمدن هواپیماهای دشمن از سمت دریاچه ارومیه بود که پس از عبور از آسمان دریاچه، از بالای پادگان عبور کردند و رفتند سمت تبریز، مسیر بازگشت بازهم از آسمان پادگان بود.
اولین بار خیلی غافلگیرکننده بود. فقط فهمیدیم چند فروند هواپیمایی که آمدند و رفتند، متعلق به عراق بوده و تبریز را هم بمباران کرده اند. نمی دانستیم کجا بمباران شده. چند روز بعد مطلع شدیم فرودگاه تبریز را بمباران کرده اند. این کارها برای ما تازگی داشت و در آموزش فقط نامی از حمله دشمن شنیده بودیم. اما اینجا به طور عملی تجربه کردیم.
تلاشم برای رفتن به منطقه عملیاتی به جایی نرسید. می خواستم بروم دنبال جنازه پسر عمویم بگردم؛ نشد. سرگرم کارهای آموزشی گردان اعم از نظامی و عقیدتی شدیم. صبح ها ورزش میکردیم و عصرها هم بساط فوتبال پهن بود. نیروهای آذربایجان در قالب تیپ عاشورا، به فرماندهی «آقا مهدی باکری » در جبهه ها مطرح شده بودند، هرچند آقا مهدی را تا آن روز ندیده بودم. خاطرم است تیپ به (شهرک) پایگاه گلستان نزدیکی اهواز منتقل شد. روزی در میدان صبحگاه گفتند فرمانده تیپ برای سخنرانی می آید. من برای اولین بار بود که آقا مهدی باکری را می دیدم؛ با یک خودروي تویوتا آمد.

شهيد حميد باكري، ستاره درخشان لشكرعاشورا بود


موضوع سخنران يشان چه بود؟
آقا مهدي باكري لباس ساده بسیجی پوشیده بود، از جنگ صحبت کرد و عملیات رمضان را تشریح کرد. از رزمنده ها خواست آمادگی خودشان را تا انجام عملیات دیگر حفظ کنند و از فرماندهان خود اطاعت کنند. در پایان صحبت هایش بر لزوم اطاعت بی قید و شرط از ولایت فقیه تاکید کرد. صبحگاه تمام شد، رفت. دیدن آقا مهدی از لحاظ روحی همه رزمنده ها را تحت تاثیر قرار داده بود.

چطور با شهيد حميد باكري آشنا شديد؟
در عمليات مسلم ابن عقيل به منطقه سومار در جبهه غرب رفته بودیم. کنار جاده سومار در شیاری آبراهه مانند و تنگ، از هیچ كجا خبر نداشتیم. از طرف گردان هم تماسی نبود. کوهستانی بودن منطقه، ارتباط بیسیم را در بیشتر مناطق مختل کرده بود.
نه از فرمانده گردان خبر داشتیم نه از کسی دیگر. ناهارمان را که جیره جنگی بود خوردیم و دوباره منتظر ماندیم

نه از فرمانده گردان خبر داشتیم نه از کسی دیگر. ناهارمان را که جیره جنگی بود خوردیم و دوباره منتظر ماندیم. بعد از ظهر سروصدا بلند شد که سه نفر به طرف ما می آیند؛ دوتا بیسیم چی و ديگري رزمند های بود بلند بالا. به اولین نیرویی که رسیدند، سراغ فرمانده گروهان را گرفتند. بچه ها نشانم دادند. نزدیکتر آمدند. آن که بیسیم نداشت، پرسید: «جمشید نظمی تویی؟ »
گفتم: «بله »
گفت: «گروهانت را آماده کن، برویم. » برگشتم طرف بچه ها و گفتم که آماده باشند. سپس پرسیدم: «شما کی هستید؟ » گفت: «حمید، حمید باکری. » این اولین دیدار من و حمید آقا بود. اسمش به گوشم خورده بود اما خودش را ندیده بودم. حضورش پیش از عملیات در میان نیروها چندان محسوس نبود. پرسیدم: « از عملیات چه خبر؟ تا کجا رفتند؟ » گفت: «گردان شما موفق عمل کرده اما سمت سلمان کشته به نیرو نیاز داریم. » تا گروهان آماده شود، بیست دقیقه ای طول کشید. حمید آقا، دو بیسیم چی اش و من جلوی ستون بودیم. مسیر حرکت بازهم از دره ها و شیارها بود. نرسیده به تنگه "سان واپا" از شیاری به سمت سلمان کشته پیچیدیم.
همینطور که در راه می رفتیم با حمید آقا گرم صحبت شدیم؛ فهمیدم که برادر آقا مهدی است و از کجا آمده، حمید، فرد خوش مشربی به نظر می رسید، خیلی زود با همدیگر جوش خوردیم؛ انگار سال هاست همدیگر را می شناسیم.
درباره عملیات خواستم بیشتر توضیح دهد. گفت: "نیروهای عمل کننده تیپ حضرت رسول موفق نشدند به سلمان کشته برسند و با تلفات سنگین عقب نشستند. برای این که دشمن دوباره از سلمان کشته به طرف ارتفاع "کرمه ژنو" و تنگه "سان واپا" که تصرف شده اند نیاید، شما را می بریم آنجا مستقر شوید تا جلوی دشمن را از سمت سلمان کشته بگیرید. خاطرم است كه عمليات مسلم ابن عقيل عمليات سنگيني بود و توانستيم جلوي دشمن بايستيم كه نقش حميد آقا را براي اولين بار به چشم ديدم. قبلا تعريفش را شنيده بودم اما اين بار از نزديك ديدم چه توانايي نظامي بالايی دارد.

از ويژگي هاي اخلاقي شهيد حميد باكري برايمان بگوييد.
حمید آقا فرد بسیار با حوصله اي بود. بسيار تيزهوش بود. مهربان بود. روابط عمومی قوی و حسن برخورد خوبی داشت. حمیدآقا واقعا فرد بزرگی بود. حمیدآقا خودش به تنهایی فرمانده تمام معنا بود.

چه عواملي باعث شده بود كه شهيد مهدي باكري برادرش (شهيد حميد باكري) را به عنوان قائم مقام لشكر عاشورا انتخاب كند؟
حميدآقا در مسائل جنگ بسيار توانمند بود. از نظر فني و تاكتيكي از آقا مهدي هم بالاتر بود. خيلي از فرمانده لشكرها، آرزو داشتند كه فردي مثل حميد در كنارشان باشد. حميدآقا خودش به تنهايي مي توانست فرمانده لشكر باشد اما حميد و مهدي از بچگي كنار هم بزرگ شده بودند و حميد نمي خواست از مهدي جدا شود و در قيد و بند مطرح شدن و پست و مقام هم نبود. هيچكس دلش نمي آمد كه اين دو برادر را از هم جدا كند.
توانایی های حمیدآقا بسیار زیاد بود شاید از همه توانایی های حمیدآقا ما 10 درصد دیدیم چون ايشان زود شهید شدند. آقا مهدی با خودش فکر میکرد که اگر خودش شهید شود، حميد آقا لشكر را مديريت كند و واقعا هم می توانست مديريت کند. وقتی که خورشید طلوع میکند، ستاره ها در آسمان دیده نمی شوند. شهيد مهدي باكري خورشيد بودند و شهيد حميد باكري ستاره. شهيد مرتضی یاغچیان هم از ستاره های لشكر بود. این دو نفر بازوان قدرتمند آقا مهدی بودند. زماني كه شهيد مهدي باكري حميدآقا را مي فرستادند براي عمليات، ديگر خيالشان راحت بود كه حميد از پس عمليات بر مي آيد. حمیدآقا خودش را هیچوقت مطرح نمیکرد و هر چه آقا مهدی می گفت همان کار را انجام می داد. در جلسات نقطه نظرات سازنده خودش را مطرح میکرد اما هیچوقت کاری نکرد که روبروی آقا مهدی قرار بگیرد. حمیدآقا مثل حضرت ابوالفضل(ع) بودند برای اما محسین(ع). حضرت ابوالفضل(ع) در شجاعت کم نداشتند، اما زیر سایه امام حسین(ع) دیده نمی شدند.

اگر خاطره اي از شهيد حميد باكري در مدتي كه همراه ايشان بوده ايد در ذهنتان است بفرماييد.
حمید آقا پایین"سان واپا" و نزدیک تنگه، داخل شیاری سنگر داشت.معمولا یک روز در میان با بیسیم چی ام سری به سنگر حمید آقا می زدم و اگر آنجا بود، با همدیگر صحبت میکردیم. علی اکبر رهبری، معاون گردان هم در این سنگر می ماند. بیشتر وقت ها هیچ کدامشان داخل سنگر نبودند. داخل سنگر حمیدآقا، یک یخچال کوچكي وجود داشت که معمولا می شد داخل آن کمپوت و نوشیدنی خنک پیدا کرد.
پس از خوردن، قوطی خالی کمپوت و یا کنسرو را روی یخچال می گذاشتم. چند بار که این کار تکرار شد، دیدن قوطی های خالی کمپوت برای اهالی سنگر سؤال می شود که چه کسی این ها را می خورد

پس از خوردن، قوطی خالی کمپوت و یا کنسرو را روی یخچال می گذاشتم. چند بار که این کار تکرار شد، دیدن قوطی های خالی کمپوت برای اهالی سنگر سؤال می شود که چه کسی این ها را می خورد. ما هم به روی خودمان نمی آوردیم. یک روز حمیدآقا را داخل سنگرش پیدا کردم و پس از کمی گفتگو موقع خداحافظی پرسیدم:"اینجا کمپوتی، کنسروی برای خوردن پیدا نمی شود؟ رفت وآمد توی این کوه و کمر توان زیادی از ما می گیرد." حميدآقا رو به بی سیم چی اش گفت: "ببین توی یخچال چیزی هست، بردار بیار." او هم رفت به نظرم کمپوت سیب یا گلابی آورد. به شوخی گفتم: "این چیه! ما هر روز اینجا کمپوت گیلاس می خوریم!" شست حمیدآقا خبردار شد، گفت :"پس سهمیه هر روز ما را تو می خوردی؟" همگی زدیم زیرخنده و همه چیز به خیر و خوشی تمام شد.


شهيد حميد باكري، ستاره درخشان لشكرعاشورا بود


بعدها كه آقا مهدي باكري را از نزدكي ديديد چه حسي داشتيد؟
در كنار منطقه اي که گروهان در آن محل مستقر بود رودخانه ای بود كه عمدتاً رزمندگان بعد از برگشتن از عمليات در آنجا استحمام مي كردند و لباس هايشان كه اكثرا خاكي بود را مي شستند. تازه از خط برگشته بوديم، رفتم استحمام كردم و لباس هايم را شستم و با زير پيراهن در حال برگشت به سنگر بودم كه آقا مهدي را ديدم، داشت به سمت من مي آمد! به من رسيدند، سلام دادم، ایشان بنده را نمی شناختند. گفتند: « آقای نظمی اینجا هستند؟ » نتوانستم بگویم که خودم هستم و نتوانستم بگویم که اینجا نیستند. با زیر پیراهن که بودم خجالت زده شدم و گفتم آقا مهدی اجازه دهید! همین را گفتم و داخل چادر شدم. پيراهنم را كه شسته بودم و خيس بود گذاشتم داخل چادر و دنبال یک پيراهن گشتم و پيراهن يك نفر ديگه رو پوشيدم و آمدم بيرون كه با آن اصطلاحش گفتند: «برادر آقای نظمی را می خواستم! »
گفتم آقا مهدی خودم هستم. بعد از احوالپرسی فرمودند «برویم خط کاری است آن را شما انجام دهید! » من گفتم آقا مهدی ما هنوز تازه آمدیم قضیه چی هست؟ پرسیدم: "ببخشید، کجا می رویم؟" گفت: "ماموریتی هست، انجامش می دهید و دوباره برمی گردی پیش نیروهایت." پرسیدم: "حالا چه مأموریتی است که باید تنهایی بروم؟"
گفت: " امشب قرار است عملیاتی انجام شود، حمید گفته فقط تو ازعهده اش بر می آیی." گفت: "یک گروهان امشب می رود عملیات کند. حمید تاکید کرده تو هم باشی." حميدآقا باعث شده بود آقامهدي به من اعتماد داشته باشند. این اوّلین آشنایی من با شهيد مهدي باكري بود و آن آشنايی تا آخر عمرم ماندگار شد.

همراهي با حميد و مهدي باكري چه تاثيري در روحيه و تجربه نظامي شما داشت؟
در عملیات مسلم ابن عقیل، نسبت به آقامهدی و حمید آقاي باکری شناخت بیشتری پيدا كردم. به نظرم شخصیت نظامی ام در این عملیات شکل گرفت و آبدیده شدم. ناملایمات و سختی هایی را که در این عملیات دیدم در جاهای دیگر جنگ ندیدم. مدتی که اینجا ماندیم همه کاره محور خودم بودم و توانسته بودم نظر مثبت حميدآقا را نسبت به خودم جلب كنم. از تجربيات حميدآقا خيلي بهره بردم و در كنار ايشان بودن برايم افتخار بود. هم از نظرمعنوي درس هاي زيادي از ايشان گرفتم و هم از نظر نظامي تجربياتش را فرا گرفتم.

توجه حميد باكري نسبت به مسائل شرعي چگونه بود؟
خاطرم است در عمليات مسلم ابن عقیل یک مطلبی شایع شد در بين کادرها که آقا ما به عنوان مسئول باید فردای قیامت جوابگوی این شهدا و مجروحین باشيم، از این مسئولیت ما را بردارید! این مطلب را منتقل کردیم به حمید آقا و ایشان گفتند مسئله شرعی است و باید سوال کنیم. حمید آقا از شهید محلاتی سئوال کرده بودند. خبردادند كه در سنگر گردان جلسه است و فرماندهان دسته، معاون گروهان و مسئولین گروهان ها آمده بودند.
حمید آقا از شهید محلاتی سئوال کرده بودند. خبردادند كه در سنگر گردان جلسه است و فرماندهان دسته، معاون گروهان و مسئولین گروهان ها آمده بودند

آقا مهدي مقدم های گفتند و در ادامه اشاره داشتند كه هیچ مسئولیتی بر عهده شما نیست. شما بايد هرآنچه در توان دارید را انجام دهید تکلیف بقیه از گردن شما ساقط است. جنگ بالاخره شهادت دارد، جراحت دارد و بايد شما نهايت سعي خودتان را بكنيد براي حفظ جان رزمندگان. این قضیه کاملا در آنجا از بين رفت.

چطور از عمليات خيبر مطلع شديد و حضورتان در اين عمليات چه زماني بود؟
در عمليات والفجر 4 زخمي شده بودم و پايم هنوز خوب نشده بود. با همان پاي زخمي به لشكر رفته بودم كه جلس های با حضور آقا مهدی باكري برگزار شد. در جلسه همه فرماندهان بودند. زخم پایم هنوز درست و حسابی بهبود نیافته بود. به جای پوتین، کتانی می پوشیدم و موقع نشستن پایم را دراز میکردم. در جلسه كنار آقامرتضی نشستم. رویم نشد پایم را دراز کنم. زود به زود جابه جا می شدم. بیشتر از آقامهدی رودربایستی داشتم، آقامهدی متوجه شد که معذب هستم.
برگشت گفت: "آقاجمشید راحت بشین، پایت را دراز کن." گفتم: "نه! راحتم." اما دیدند که راحت نیستم. آقامرتضی از پایم گرفت و کشید. گفت: "می دانیم که پایت بیش از این دراز نمی شود!" همه خندیدند. به اجبار پایم را دراز کردم. جلسه بیشتر در مورد برآورد نیرو، فرماندهان و سازماندهی جدید لشکر بود. بعد از این، یکی دو جلسه دیگر با حضور آقامهدی داشتیم که باز هم سازمان لشکر بیشتر مورد بحث بود و آمادگی برای عملیات آينده. پس از چند روز، اراده فرماندهی بر این شد که کل لشکر از پادگان ابوذر دوباره بیاید کاسه گران موقعیت شهید مدنی در ۱۲ یکلومتری گیلان غرب. با رفتن به موقعیت شهید مدنی (کاسه گران) کارها جدی تر شد و بحث شکل گیری گردان ها و سازماندهی نیروها موضوع اصلی بود.
چادرهای فرماندهی لشکر و طرح عملیات در سمت چپ ورودی موقعیت قرار داشت. آقامهدی سفارش فرستاده بود پیش ایشان بروم، رفتم. پرسید: "وضع زخمت چطوره، می توانی گردان تحویل بگیری؟" گفتم: "وضعم را که می بینید. پایم هنوز خوب نشده، ولی دارم روز به روز بهتر می شوم و ا نشاءالله تا عملیات وضعیتم بهتر هم می شود. فعلا که به لطف خدا می توانم گلیم خودم را از آب بیرون بکشم."
تا چند روز دیگر، فکرهایت را بکن و نظرت را به حمید بگو که قبول میک‌نی یا نه." معمولا با حمید آقا و آقامرتضی در یک چادر بودیم. فکرهایم را کردم و توانم را ارزیابی نمودم، دیدم می توانم. دو، سه روز بعد به حمید آقا جواب مثبت دادم

گفت: "تا چند روز دیگر، فکرهایت را بکن و نظرت را به حمید بگو که قبول میک‌نی یا نه." معمولا با حمید آقا و آقامرتضی در یک چادر بودیم. فکرهایم را کردم و توانم را ارزیابی نمودم، دیدم می توانم. دو، سه روز بعد به حمید آقا جواب مثبت دادم.
این بار، گردان حضرت ابوالفضل(ع) را در کاسه گران احیا کردیم. بیشتر نیروهای گردان از بچه های اردبیل، مراغه، مشکی نشهر و تعدادی هم تبریزی بودند. معمولا فرماندهان گردان ها مشتری پر و پا قرص نیروهای تبریزی بودند؛ اما من چنین عادتی نداشتم. برايم اهميت نداشت كجايي باشند. با سواد، بي سواد، شلوغ بود نشان هم مهم نبود. فقط برايم مهم بود كه كارايي لازم را در جنگ داشته باشند.گردان ها ساماندهي شدند. حول و حوش همين برنامه، جلس هاي در ستاد لشكر تشكيل شد. در جلسه، فرماندهان از روند آمادگي گردان ها و واحدهاي خودشان گزارش داد.

منطقه عمليات خيبر چه تفاوت هايي با مناطق ديگر داشت؟
منطقه جزيره با مناطق ديگر تفاوت داشت چون اين منطقه پر از آب و نيزار بود و جنگ در آن تفاوت داشت. عمليات با هدف تصرف جزاير شمالي و جنوبي مجنون به وسعت 200 كيلومتر مربع در منطقه هورالعظيم صورت مي گرفت كه از شمال به العزير و از جنوب به القرنه  طلائيه محدود مي شد. وجود مخالفين رژيم بعثي عراق اطراف هور و شهر القرنه نيز به نفع ما بود. دور تا دور جزيره آب بود و به وسيله جاده اي كه از وسط آب مي گذشت اين دو جزيره به هم وصل مي شد. راه مواصلاتي دو جزيره از جزيره جنوبي بود و جزيره جنوبي هم به وسيله پل شحيطاط به خشكي وصل مي شد.


شهيد حميد باكري، ستاره درخشان لشكرعاشورا بود


ماموريت شما در اين عمليات چه بود؟
لشكر عاشورا به منظور تصرف قسمت غربي جزيره مجنون و پل شحيطاط وارد عمل شد و بعد هم عمليات را به سمت جنوب تا النشوه و ساحل شط العرب برد. طبق برنامه عملياتي،بايد گردان ما(گردان حضرت ابوالفضل) به عنوان اولين گردان وارد منطقه مي شد. ضلع غربي جزيره جنوبي و پل شحيطاط را تصرف مي كرد. به ما گفتند كه نيروهايي كه اعزام مي شوند براي تصرف پل به فكر بازگشت نباشند و هيچ امكان بازگشت نيست. حميد باكري هم در ماموريت بي بازگشت با ما به پل شحيطاط مي رفت. فرماندهي و هدايت 2 گردان پس از پياده شدن و هلي بورد در جزيره برعهده او بود و كاري به ماموريت ما نداشت.

قبل از شروع عمليات چه اقدامي از سوي شهيد حميد باكري براي اين عمليات انجام شده بود؟
قبل از شروع عمليات و مراحل شناسايي عمليات خيبر، حميدآقا به من گفتند" برای رفتن به منطقه عملیاتی آماده باشید. به ما گفت كه مدتي است نیروهای شناسایی بیکار ننشسته اند و روی منطقه کار کرده اند." حالا نوبت ما بود که برویم و با منطقه آشنا شويم.
آقا مهدي هشت نفر را اسم برد كه اين افراد بايد فردا براي توجيه به منطقه بروند اما نگفت كدام منطقه. هشت نفر عبارت بودند از "حجت كبيري، مرتضي ياغچيان، حميد باكري، مصطفي مولوي، اسماعيل محمدي و سه نفر از فرماندهان گردان ها به نام؛ بايرامعلي ورمزياري، محمدباقر مشهدي عبادي و من.
گفت فردا صبح حميد شما را براي توجيه به منطقه مي برد. فردا صبح با تويوتا رفتيم. به جز حميدآقا كسي نمي دانست كجا مي رويم. بعد از طي مسيري توقف كرديم

گفت فردا صبح حميد شما را براي توجيه به منطقه مي برد. فردا صبح با تويوتا رفتيم. به جز حميدآقا كسي نمي دانست كجا مي رويم. بعد از طي مسيري توقف كرديم. حميدآقا گفت بقيه راه را بايد بيايند دنبالمان. بعد از نيم ساعت خودرويي آمد و بعد از احوالپرسي با حميد باكري به همراه او حركت كرديم. به محلي رسيديم (مقر اطلاعات قرارگاه خاتم) كه تقريبا در كنار پاسگاه برزگر و هورالعظيم قرار داشت. آنجا كارهاي اطلاعاتي و شناسايي انجام مي دادند.پس از ناهار و نماز، برادر محرابي مسئول اطلاعات قرارگاه كربلا به جمع ما پيوست و پس از احوالپرسي رفت سراصل مطلب و گفت: اين بار عمليات آبي  خاكي است و از هور عمليات خواهيم كرد. پوشش گياهي داخل هور از نوع بردي و چولان است كه ارتفاع چولان ها از 5/ 1 متر تا 3 متر مي باشد. بعد از شرح منطقه، قرار شد فردا برويم تا از نزديك منطقه را ببينيم. برايمان لباس عربي آوردند تا شناخته نشويم. منطقه را كامل ديديم و در آن ايام متوجه شديم كه عملياتي در جزيره انجام خواهد شد. بعد از این، چند مرحله دیگر هم به شناسایی رفتیم و هر بار با تعداد بیشتری از فرماندهان گروهان ها و دسته ها.
خاطرم است پانزده، بیست روز مانده به شروع عملیات تا پای تپه ماهوری که کمین داشتیم، رفتیم. تا بالای تپه کانال زده بودند. از داخل کانال رفتیم روی تپه و در روز روشن منطقه را دیدیم. همه جا کانال کنده بودند و استتار و اختفا به وسیله همین کانال ها صورت می گرفت. حمید آقا توضیحات لازم را داد وگفت که این عملیات را با ارتش به صورت مشترک انجام می دهیم.

عمليات خيبر چگونه آغاز شد و در اين عمليات چه اتفاقاتي روي داد؟
سوار بلم ها شديم و حركت كرديم. عمليات آغاز شد، بيسيم ها خاموش شدند. تا چشم كار مي كرد نوك ني ها بود و سياهي نيزار. بعد از طي مسافتي با درگيري كوچك توانستيم پل را تصرف كنيم. فرداي آن روز، پاتك دشمن شروع شد. تا چشم كار ميكرد سربازان عراقي بودند. عراقي احساس خطر كرده بودند و اهميت جزاير را خوب مي دانستند براي همين با همه نيروهاي خود آمده بودند تا جزاير را حفظ كنند.مهمات ما بسيار كم بود و با توجه به اينكه نيروهاي كمكي نتوانستند در محل مور دنظر هلي بورد شوند، هم كمبود نيرو داشتيم و هم مهمات. حميد آقا پل را تصرف كرده بود و ما در حال تلاش براي حفظ جزاير بوديم. بعد از چند روز، خستگي امانمان را بريده بود كه من در اين عمليات زخمي شدم و چشمم را كه باز كردم در بيمارستان بودم و بعد از مرخص شدن از بيمارستان خبر شهادت حميد را شنيدم كه واقعا غصه خوردم كه ايران يكي از فرماندهان بزرگ خودش را در اين عمليات از دست داد.

وضعیت حميد باکری در آخرين بار كه ایشان را ديديد چگونه بود؟
آخرين باري که حميد را ديدم بعد از تصرف پل بود و حدود عصر. من مجروح شده بودم و بر روي زمين دراز كشيده بودم تا زخمم را پانسمان كنند .خونريزي ام شديد بود و بايد به بيمارستان منتقل مي شدم. حميد داشت نيروها را هدايت ميکرد که يادش افتاد نماز ظهرش را نخوانده. سريع رفت وضو گرفت آمد. جايي قامت بست و نماز خواند که در تير رس بود. هر لحظه امکان داشت فاجعه اتفاق بيفتد. او با طمأنينه و آرامشي خاص نمازش را مي خواند که من دردم را فراموش کردم و فقط به او خيره شدم .حتي وقتي بلندم کردند که ببرندم، برگشته بودم به آرامش نماز خواندن حميد نگاه ميکردم.

منبع: ماهنامه شاهد یاران شماره 157
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده