خاطرات واحد اطلاعات و عمليات تيپ ثارالله؛
هر قدمي كه بر مي‌داشتم به اندازه ي ده قدم زمين جلو مي آمد و با هر خيز ده‌ها متر پيش مي رفتم . شايد الان باور كردن اين حرف براي خواننده مشكل باشد، ولي خدا را شاهد مي گيرم كه آن شب من خودم نمي‌دويدم ، مرا مي‌بردند.
نوید شاهد کرمان، با تشکيل واحد اطلاعات و عمليات تيپ ثارالله آن عـده از گروه 9 نـفري که در منطقه ي عملياتي فتح المبين حضور داشتند، به واحد پيوستند. چند روز قبل از آغاز عمليات فتح المبين، جواد رزم حسيني مسئوليت مخابرات تيپ را به عهده گرفت و محمد انجم شعاع معروف به «اُس ممد» سرپرست واحد اطلاعات شد.

محمد انجم شعاع در عمليات فتح المبين مجروح و از صحنه خارج شد. به اين ترتيب واحـد اطلاعات و عمليات تيپ ثارالله بدون سرپرست ماند . با وجود اين ، محمـد مهدي شفا زند، تقي ابو سعيدي و اصغر محمدحسيني همچنان در واحد حضور داشتند، ضمن آنکه منصور جمشيدي نيز چند روز قبل از عمليات بيت المقدس به اين جمع اضافه شد .  

در ادامه خاطرات واحد اطلاعات و عمليات تيپ ثارالله را مرور می کنیم:
قسمت طولاني مسير را به صورت چهار دست و پا با كمر خميده جلو رفتيم . نماز را نشسته خوانديم . سه يا چهار كيلومتر با همين وضع ادامه داديم وپيش رفتيم . سپس بحريني و آن يك نفر ديگر را تامين گذاشتم و با احمد جلو رفتيم . نزديك خاكريز عراقي ها سه رشته سيم خادار وجود داشت‌. منطقه مين گذاري شده بود . حدود ساعت يك بامداد به سيم خاردار اولي رسيديم تا اينجا تقريباً‌ پنج ساعت راه پيمايي كرده بوديم . از سيم خاردارهاي اول و دوم و سوم گذشتيم . با احتياط پيش مي رفتيم. به احمـد تـوصيه كـردم دست و پـايش را جاي دست و پاي من بگذارد . ناگهان صداي انفجار شنيده شد و به جلو پرت شدم .

زانوي احمد روي مين رفته بود، به طرفش رفتم ،‌ گوشت و پوست و استخوان از پايش آويزان بود. با صحنه‌ي دلخراشي روبه رو بودم. قسمتي از پا داخل پوتين سالم مانده بود و به وسيله‌ي رگ ها با بالاي زانو ارتباط داشت . در حقيقت رگ ها‌، پوتين و پاي داخل آن را به ران متصل كرده بود. احمد آرام ناله مي كرد . احتمالاً عراقي ها با شنيدن صداي انفجار حساس شده بودند و بيم آن مي رفت كه ناله ي او را بشنوند . بنابراين سفارش كردم تحمل كند و ساكت باشد . شهادتين را بر زبان آورد و با اصرار از من خواست كه خودم را نجات بدهم.

وقتي متوجه شد اصرارهايش بي فايده است، گفت: « من شهيد مي شوم . ديگر چرا تو اسير بشوي ؟» بدون توجه به سخنان او با پيراهنم بالاي رانش را بستم . بايد با هم برمي گشتيم . كنارش دراز كشيدم و با زحمت او را به پشت گرفتم و سينه خيز عقب آمدم . تير بارهاي دشمن بعد از شنيدن صداي انفجار شروع به تيراندازي كردند و منورها پشت سر هم به آسمان رفت. 200  تا 300 متر داخل ميدان مين آمده بوديم و اين فاصله را بايد برمي گشتم . عقربه هاي ساعت 3 بامداد را نشان مي‌داد . فرصتي براي پيدا كردن مين ها وجود نداشت. با روشن شدن هوا عراقي ها ما را مي‌ديدند . با اتكال به خداوند سبحان و كمك آقا امام زمان (عج) از ميدان مين بيرون آمدم .

پس از طي مسافتي او را داخل كانال گذاشتم و به منظور آوردن كمك شروع به دويدن كردم . بچه هاي تأمين طبق قرار قبلي ساعت 3 محل را ترك كرده بودند. همانطور كه از ائمه(ع) كمك مي خواستم ، به سرعت قدم هايم افزودم . خمپاره هاي دشمن در اطرافم به زمين مي‌خورد و من بدون توجه به تركش‌هايي كه از كنارم عبور مي كرد، مي‌دويدم . ناگهان احساس كردم زمين همراه با من حركت مي كند.

 هر قدمي كه بر مي‌داشتم به اندازه ي ده قدم زمين جلو مي آمد و با هر خيز ده‌ها متر پيش مي رفتم . شايد الان باور كردن اين حرف براي خواننده مشكل باشد ، ولي خدا را شاهد مي گيرم كه آن شب من خودم نمي‌دويدم ، مرا مي‌بردند و به همين دليل مسيري را كه طي هشت ساعت آمده بودم ، در كمتر از يك ساعت برگشتم و با وجود اينكه در دشت صاف از قطب نما هم استفاده نكرده بودم ، درست به نقطه‌ي رهايي رسيدم به اتفاق تعدادي از بچه ها دوان دوان به طرف احمد برگشتيم . او را زودتر از آنچه تصور مي كردم ، يافتم. احمد را روي پتو انداختيم و دوباره دويدن شروع شد . خمپاره هاي عراقي كنارمان به زمين مي خورد . پتو را رها مي‌كرديم و روي زمين مي خوابيديم . احمد با آن جراحت شديد محكم به زمين مي خورد.  قبل از ساعت پنج صبح به خط خودي رسيديم و احمد به بيمارستان اعزام شد .     

راوی: محمدمهدی شفازند
منبع: کتاب شناسایی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده