سالروز شهادت/وصیت نامه
یک روز پنجشنبه بعد از ظهر به منزل آمد و گفت : بابا خداحافظ . گفتم : کجا ؟ گفت : " امام فرموده است فرزندان من باید به جنوب بروند خطر از جانب عراق کشور اسلامی ایران را تهدید می کند . " من گفتم : چگونه و به چه وسیله می روی؟ گفت : با سپاه پاسداران .
مروری بر زندگی نامه شهید «داریوش اصغری»

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید داریوش اصغری/ شانزدهم آبان 1345، در شهرستان ری چشم به جهان گشود. پدرش روح الله، در کارخانه ایرانیت کارگری می کرد و مادرش فاطمه نام داشت. دانش آموز سوم متوسطه در رشته تجربی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم آذر 1362، با سمت امدادگر در پنجوین عراق بر اثر اصابت گلوله به چشم، گردن و دست، شهید شد. پیکرش را در بهشت زهرای شهرستان تهران به خاک سپردند.

از تولد تا شهادت

در سحرگاه بیست و ششم آبان ماه هزار و سیصد و سی و هشت هنگامی که صدای موذن به الله اکبر بلند بود در خانواده ای متوسط و مذهبی و هیئتی در شهر تهران خیابان پیروزی پای به عرصه ی وجود نهاد . مقارن مدرسه رفتن او بود که هیئتی به نام هیئت محبان حضرت علی علیه السلام با همت همسایگان تاسیس نمودیم . داریوش مرتب در این هیئت حضور می یافت و خود را در دوران نوجوانی برای مبارزه با طاغوت و شهادت در راه انقلاب اسلامی آماده می نمود که بحق تا آنجا که در توان داشت دین خود را جوانمردانه ادا نمود .

تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه بزرگ امید در خیابان پیروزی و دوره راهنمایی را در مدرسه الهام واقع در خیابان امامت (وثوق) و تا کلاس چهارم نظری را در دبیرستان خامنه ای پور تحصیل نمود و در این کلاس بود که کم کم انقلاب شروع شد . او نخست به کمک دوستان متعهدش انجمن اسلامی دبیرستان را بنیان گذاردند و سپس مجددا" کانون اسلامی طه را با سایر دوستانش تاسیس و در آنجا مشغول فعالیت شدند و در آن کانون هر کاری که برای پیشبرد انقلاب لازم بود بهر قیمتی که تمام می شد (اگر به قیمت جان ) بود انجام می دادند . تا روزی که تشخیص داد که اسلام و انقلاب اسلامی ایران به خون بیشتری نیاز دارد . این هدیه کوچک را حقیر می شمرد و یکباره آماده شد تا آخرین قطره خون خود دین خود را به اسلام ادا نماید و به محض اولین فرمان حضرت امام خمینی بلافاصله به جبهه آبادان شتافت و با کمال جوانمردی و طیب خاطر این کار را هم انجام داد .

در تمام راهپیماییها شرکت می نمود در جمع آوری دارو و صابون و چلوار و سایر لوازمی که آنزمان برای انقلاب ضروری و واجب بود با سایر دوستانش شبانه روز مشغول کار بود .

یک روز پنجشنبه بعد از ظهر به منزل آمد و گفت : بابا خداحافظ . گفتم : کجا ؟ گفت : " امام فرموده است فرزندان من باید به جنوب بروند خطر از جانب عراق کشور اسلامی ایران را تهدید می کند . " من گفتم : چگونه و به چه وسیله می روی؟ گفت : با سپاه پاسداران .

فورا موافقت نمودم و از همان لحظه حرکت کرد و در آخرین روز آبان ماه در جبهه آبادان به شهادت رسید .

روحش شاد و راهش پررهرو باد

منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده